۱۰ دی ۱۳۸۷

افسانه یا واقعیت؟

یعنی واقعا واسه مردها خوابیدن با هر زنی اینقدر آسونه ؟ یا اینم از اون افسانه هاست که در باب تفاوت نگاه زن و مرد به س.ک.س ساخته اند؟

۳ دی ۱۳۸۷

خط موازی

بابا تو درسهای اول طراحی -که هیچ وقت فراتر از همون درسها نرفت -گفت برای اینکه خطهات موازی بشن مداد رو که می ذاری به نقطه ای نگاه کن که می خوای بهش برسی و بذار دستت راهش رو بره . اینطوری همه خطهام موازی هم می شدن. بدون تلاقی یا کج و کوله گی.

حالا برای اینکه با تو تلاقی نکنم، باز نگاهم به همان نقطه آخر است…

۱ دی ۱۳۸۷

رسانه ملی

میگه گوش کن!
تلوزیونه ها!
صدای شاملو از رسانه ی ملی داره پخش می شه.
یاد اون روزی افتادم که دم اذان میدان فاطمی سوار تاکسی شدم و صدای شاملو به جای مناجات قبل یا نمی دونم بعد اذان از رادیو پخش می شد.
پاپ کردن فروغ بس نبود! حالا دیگه شاملو...


ی ل د ا

این شب یلدا بی حضور اغیار با اهریمنی به اسم فرانسوا تروفو به سر شد

۳۰ آذر ۱۳۸۷

خونه جدید

می گم: اون ساختمون آجریه
که دم درش دو تا ستون داشت
که کنارش دو تا درخت کنار پیر داشت
که یه پنجره داشت به چه گندگی
که از سرکوچه اش تا خود خود کارون همش ده دقیقه پیاده روی بود
که من همیشه با آه از کنارش رد می شدم
که خیلی دوسش داشتم
یادته؟
!اون شده خونمون
...دیگه تهران بند نمی شم

۲۹ آذر ۱۳۸۷

یه جمعه قابل قبول

برنج خیس کردم، گذاشتم لوبیاها نیم پز بشن و رفتم سروقت لباسها. همشون رو شستم. پیاز سرخ کردم و سبزی و ... قرمه سبزی رو گذاشتم که بپزه. آب برنج رو گذاشتم و اتاق رو جارو زدم .کتابخونه و میزوآینه رو گرد گیری کردم. برنج رو دم کردم.
دوش گرفتم.
حالا ! بوی قرمه سبزی و اتاقی که برق می زنه. منی که دیگه دلش شور نمی زنه! جون بائز و یه رمان جدید! بعد از مدتها یه رمان جدید! زندگی یعنی این! فعلا عجالتا!

...

به تو نگاه می کنم
و می دانم
تو تنها نیازمندِ یکی نگاهی
تا به تو دل دهد
آسوده خاطرت کند
بگشایدت
.تا به در آیی
من پا پس می کشم
و درِ نیم گشوده
به روی تو
.بسته می شود
مارگوت بیکل/ ترجمه شاملو*

!محض اطلاع


!بدانید و آگاه باشید که این آدم یکی از آدمهای محبوب منه

۲۸ آذر ۱۳۸۷

نامه سر گشاده

سلام!
اینها را برای تو می نویسم که حالا از خیلی های نزدیک دور، یا دور نزدیک ، نزدیک تری! اینجا که منم، که تو نیستی فریاد ساده ترین کار عالم است. می شود یک دل سیر داد کشید. برای من اما حنجره ی فریادی نمانده! سکوت را چنان که محکومم کرده به خود با صدای زنجیرش روز و شب تاب می آورم. آوا که نشود فریاد هم نمی شود. چه رسد به واژه! آن که اصلا نمی شود. فقط فکر می کنم. با تصویر های در هم آینده و رونده! از شبهای خشم و بغض و ناتمامی و در خود ماندگی! از صبح های های کابوس !از عصرهای پرسه ی بی سبب در ناکجا ! از غروب های سرخ رد شده از روی تن جوانی ناکرده ی ما!
راستی! از آن شب صعب گذشتیم به گمان تو؟ از آن شب ناممکنی تسلی؟ از آن شب ناممکنی واژه؟ به گمان تو از آن شب موسیقی و بغض و تصویر گذشته ایم؟ از آن شب بیداری من تا خود صبح بی مکتوب!
به گمان تو، از روزهای معامله و بازار خود فروشی این باشنده های آدم نام می گذریم؟ سر به سلامت، دل به امان؟ به گمان تو می شود هم که من بار دیگر بی خیال دل بسپارم؟ می شود؟ می شود که تو باز زخمی نباشی ، تکه ای از روحت جراحی نشده باشد و بی حفاظ در باد رها؟ می شود؟ می شود که من مرهمی پیدا کنم برای زخم های تو که این طور عریان می بینمشان؟ و تو ! تو می شود که دست آخر راهی پیدا کنی برای رام کردن این آشوب؟ این بلوا؟
این روزها و شبها خیال های من از لشکر نا امیدی ام مدام شکست می خورند. دست به هر کاری می زنم، هر خیال و آرزویی می بافم، می بینمش در آتش ناامیدی، بندی دود یاس. اینکه توانیم نمانده که یک بار برای همیشه پس بزنم این دیوارهای نامرئی را، عجیب آزرده ام می کند. همیشه مبارزه کرده ام و همیشه تنها. اینبار اما حجم درد، حجم فقد بزرگتر از حجم شقایقانگی های روزگاری بیکرانه ی من است.
دور مانده ایم. دورتر هم می شویم با این مکانی که از زمانمان می گذرد. با این عینیتی که غالب آمده بر همه انتزاع عاشق بودن هایمان. و گناه از ما ست. و گناه از ما نیست. گناه از هیچ کس نیست. گناه" وحشت آوار" از ماست. گناه خشونت و سبعیت این ها اما از ما نیست. گناه زنده بودن، اینطور، از هیچ کس نیست. ما از پسش بر نیامدیم. من از پس معامله و پرهیز و اعتیاد بر نیامدم. من از پس فقدان و صبر و نداشتن های دل بستگی هام بر نیامدم. من اینجا تمام شدم. و کاش تو آغاز می شدی از تمام شده ی من. و کاش تو آغاز می شدی...
اینها را برای تو می نویسم در این مه ممتد. زیر این آسمان نزدیک. باید بروم. آسمان این بالا دارد بر سرم خراب می شود. آن پایین،این بالا نوشته را به دستت می سپارم و به جهان زیرین می روم که دیگر گاهش شده...
می بوسمت


گریز

تو سرم پر صداست!
...
صدای ام.پی.تری رو بلند تر می کنم!

مسکن

همین استامینوفن، امشب کار یه شیت کامل استامینوفن کدئین را کرد واسه سردرد من!از اول تا آخرش رو خوندم!

۲۷ آذر ۱۳۸۷

!سوال مهم

یکی لطف می کنه برای من روشن کنه "آموزش مهارتهای فنی ازدواج" یعنی چی؟
اعلامیه اش رو زدن دم در ساختمونمون!

۲۶ آذر ۱۳۸۷

!کشف جدید

!تازگیها فلوت را دوست تر می دارم از ویلون سل

! به خدای مجید

اولی می پرسه این پست آخر منظورت با من بود؟
می گم نه به خدای مجید!
دومی می پرسه لینک قبلی ها رو چرا بر داشتی؟
می گم نمی دونم به خدای مجید!
سومی می پرسه اینها رو چرا می نویسی؟( و بعد اضافه می کنه نکن! بده!)
می گم دست خودم نیست به خدای مجید!
چهارمی می پرسه قالبت رو از کجا دزدیدی؟
می گم یادم نیست به خدای مجید!
پنجمی می پرسه چرا نمی شه واست کامنت گذاشت؟
می گم نمی دونم چه مرگشه به خدای مجید!
ششمی می پرسه خوبی؟
می گم آره به خدای مجید!
و فقط این ششمیِ که می دونه چقدر حالم بده!

!بدم می آد

،از آدم آویزون
،از آدم بی غرور
،از آدم تقلبی
،از آدم حرافِ کر
!بدم می آد
!بدم می آد
!بدم می آد
!بدم می آد

۲۵ آذر ۱۳۸۷

امشب

!یه جور خستگی ِغلیظ تو رگهامه

بانوی بی اسم و رسم

آه برای تو می خندم و سرم را کج می کنم
و با لبان مشتاقم سیل واژگان تو راسر می کشم
و به خاطر تو دهانم را به رنگی سرخ و عطرآگین در می آورم
و با سرانگشتان آموخته ام رد ابروانت را دنبال می کنم
آن گاه که سیاهه ی عشقهایت را برایم می خوانی
آه با چشمانی ذوق زده می خندم و به شوق می آیم
تو خنده ای نثار می کنی و هیچوقت هم دل مرا نمی بینی
که هزار هزار ریزه مرگ هلاکش کرده اند
و خودم خوب می دانم چه در سر داری
که به سرزندگی صبحم، به روشنی برف
و همه ی آن فرسودگی های درون دلم را
هیچ نخواهی فهمید
آه، می خندم و گوش می سپرم، آن گاه که یکدیگر را می بینیم
و تو برایم از ماجرایی تازه قصه ساز می کنی
از بانوان حساس بی پروا
از دستهای مزمن و از زمزمه ی آرام آن حرفها
تو به من دلخوشی و تقلا می کنی باز
تا برایم از خوشی های اخیر رجزها بخوانی
چنین تو مرا می پسندی -شگفت زده، شاداب، باوفا-
و خیره چشمان شبهای مرا هیچ نمی بینی
و آن زمان که در جستجوی نجابت آواره شوی
سر به هوا، می بوسمت آن گاه که می روی...
و این که در غیاب تو، ای عشق من،چه پیش می آید
هیچ نخواهی فهمید!
دوروثی پارکر/ ترجمه پویا*
با پس زمینه صدای جون بائز، یادمان یک روز ناب و این شعر که هدیه همان روز بود.

۲۴ آذر ۱۳۸۷

!شرح ما وقع


اول که من اعتراف می کنم که هفته پیش بدجوری رو اعصاب علی جون راه رفتم. مودبانه. محترمانه . با لبخند.
اماامروز! ساعت 13 تا 14 علی جونها و رضا جون با هم شور می کردند. ساعت 14 ما را صدا کردند تک تک! بچه ها نذاشتن من اول یا دوم یا حتی سوم برم به محل مصاحبه ! گفتن: آخر! گفتن می ری اعصابشون رو خورد می کنی!
من گفتم به درک! من فنگی که نباید رو انداخته ام! حالا می بینید! نفر اول که اومد بیرون چهره اش رو که دیدم ، به خودم گفتم ای ول! جیییییگرتو شقایق! کار خودتو کردی!
اما
اما
اینکه من تو جلسه چه شرارتی کردم بماند! که اصلا مهم نیست! حتی اینکه علی جون خوبه اونجوری بهم نگاه کرد که مشخص بود دارن کله کله قند یزدی تو دلش آب می کنن این هم مهم نیست. اصلا اون اتفاقهایی که تو 20 دقیقه ی مصاحبه افتاد مهم نیستند. اتفاق مهم قبل از مصاحبه بود.
منتظر که بودم بالاخره نفر چهارم بشم برم تو و همینطور که داشتم تو دفتر گروه حسب عادت راه می رفتم، ارسلان جون اومد... اومد... خوب! نقطه سر خط!
من امروز بهترین مصاحبه ی عمرم رو دادم.

پ.ن. ندارد!



attention plz

ببین!
با خود خودتم!
دلم نمی خواد ته لیست ببینمت!
همین!

۲۳ آذر ۱۳۸۷

ماکزیم سوم

می پرسه: خوبی؟
می گم: اون شبی که فرداش امتحان هندسه 2 داشتم یادته؟
پ.ن.خدا پدر مادر گرایس رو حفظ کنه!

...حالم بد شده دیگه

چه افتخاری است در این بلاهت؟ در این به رخ کشیدن حماقت؟

...از دلم

در این شب پاییزی
سرشار از کلمات تو ام من...

*ناظم حکمت/ نامه ها و اشعار

۲۲ آذر ۱۳۸۷

!مصاحبه آزمون جامع

یکشنبه ساعت سیزده
من یک عدد دختر جوان خیلی جدی ام!
که با مانتو مشکی میدی، شلوار خاکستری سیر، کفش خانومی مشکی یه کم پاشنه دار و آرایش ملایم دلبرانه می نشیند جلوی اساتید محترمش و آخرین سوال جواب عمرش را انجام می دهد!
زیر این چهره ی جوان جدی یک جوجه ی فضول سالم هست! که به ریش داشته و نداشته ی این مردهای محترم گهگاه دوست داشتنی می خندد و حسابی سر کار می گذارتشان.( علی جون! آماده باش )
و بالاخره دوره آموزشی دکتری- سربازی اش تمام می شود.
یکشنبه من آخرین امتحان عمرم را پس می دهم. و به خدای مجید که این همه بهش اعتقاد دارم قسم می خورم که فکر پُست داک را هم نکنم.

از سرکوفتهای تو

حالا که تو خلسه ی این آهنگم کجایی که بگی: زندان بودی؟

و باز رشک شعر

شاعر نیستم. هیچوقت شعر نگفته ام. کم پیش آمده مرجع -ت یا تو شعری باشم. شعر اما می فهمم. شعر اما زیاد می خوانم. شعر اما دوست دارم؛ خیلی زیاد. چیزی که حسادت من را به منتها درجه ی خودش می رساند هم همین شعر است. گاهی تا سر حد مرگ که از شعری لذت می برم تا همان سر حد مرگ رشک می برم به شاعرش. که من چرا نشده که شاعر این شعر باشم. امشب باز تا سر حد مرگ رفته ام. از لذت، از رشک.

بام تهران

!مه بود و بس
سوسوی تهرانِ دور بود و بس!
سکوت من بود و بس!
حجم حنجره تو کم بود و بس!

۲۱ آذر ۱۳۸۷

همین جا!

اینجا!
می بینی؟
همین جا!
واسه من جای امن بودنه!

۲۰ آذر ۱۳۸۷

تهران

...
این جا دست کم
مرده ی شاعری هست و میدانی
که هر وقت دیوانه شدم
دورش بچرخم
من دیوار هایی دیده ام
که با هیچ رنگی رنگ نمی شوند

نه
با شما به رنگهای ناشناخته نمی آیم
این جا دست کم
نسلی از ببرهای سبز منقرض دارد
هوایش طعم قهوه می دهد
و خودش دودی است

گراناز موسوی/ پابرهنه تا صبح


...

"بغض منی
نمی شکنی..."

۱۹ آذر ۱۳۸۷

!سردرگمم

نمی دانم! این طور که دلم سنگین می شود باید چه کنم؟ باید دل بدهم به همین که هست؟ به همین اندک، به همین که کفایت دلم را نمی کند؟ یا باید همین ته مانده –ته مانده چیزی هست آیا؟- را جمع کنم و بزنم زیر همه چیز که همان بشود که می خواهم؟ کدام؟

توان آن را یافتیم؟؟؟

بی اعتمادی

دری است،

خودستایی و بیم

چفت و بست غرور است

و تهیدستی

دیوار است و لولا ست

زندانی را که در آن

محبوس رای خویشتنیم.

دلتنگی مان را برای آزادی و دلخواه دیگران بودن

از رخنه هایش

تنفس می کنیم



تو و من

توان آن را یافتیم

که بر گشاییم

که خود را بگشاییم.



*مارگوت بیکل ،ترجمه شاملو/ با تشکر ویژه از سهیل

۱۸ آذر ۱۳۸۷

!یاهو مسنجر با ت اضافه

اه! از دست تو! از بس ته هر کلمه یه "ت" می چسبونی! مرضت به من هم سرایت کرده!
اومدم بگم یاهو مسنجر گفتم یاهو مسن جرت!

۱۷ آذر ۱۳۸۷

!رودن! آگوست رودن

تایستان اول تهران ماندنم بود. روزهای پس گردنی و شبهای حادثه. روزهای اکباتان و شبهای امیرآباد. صبح های رمان، عصرهای لاله، شبهای در و بی در گفتن پای همین پله ها، روی همین پاگرد! آن دلبه را همان روز عصر انقلاب بود که گرفتم از تو! "یک زن"! شبهای عریانی من بود آن شبها! شبهای غلت و واغلت زدنهام میان ملحفه های خنک و بیداری هام تا دمدمه های خاکستری شدن آسمان!شبهای کوهن! شبهای کارینا! می خواندم برگ به برگ با وسواس، با بهت، با غم، با شوق! کامی کلودل... عشق... کامی ... پیکره... رودن... کلودل... جنون... مهر... عریانی ... مرگ... مرگ... جنون! رد آن شبها روی تنم ماند! تو می دانستی! رد آن شبها ماند! تا نقاشی های رودن! تا همین تصویر نمایه من! از رودن! آگوست رودن!از جنون! از عریانی!

UT

!دانشگاه تهران امروز 01 بود

تغییر

خوب من از اون قالب سبز بدترکیب حالم بد بود!

۱۶ آذر ۱۳۸۷

...

من از این قالب سبز بدترکیب خسته ام!
سبز هیچ وقت رنگ من نبوده!

۱۵ آذر ۱۳۸۷

یادم نیست...

مدتهاست فقط می گویم " می بوسمت"!
امروز از خودم می پرسیدم:
آخرین بار که لبهات فقط واژه ی بوسه نبودند، کی بوده!

باور کن!

من برای این همه خشونت ساخته نشده ام!
من برای این همه بی مهر لحظه سوزاندن،
این همه صبوری، باور کن که ساخته نشده ام !
من برای ترس از پرهیب فقد،
برای پرهیز ازدستهای عاشقم،
دلخواسته های کوچکم ، می دانی! ساخته نشده ام!
من برای مسکن و اعتیاد به این سهم کوچک از زندگی ساخته نشده ام!
دل کوچکم پرپر نمی زند دیگر!
می دانی! دل من برای این همه بی کسی ساخته نشده!

ساخته نشده ام! من برای زندگی این حجمی ساخته نشده ام!

زندگی میان کتابها

...
مگر ندانستی آن چه رابطه را گره کور می زند ،
نه طول فاصله
کمبود حوصله خواهد بود ؟
...
*ژالیزیانا، سپانلو

۱۴ آذر ۱۳۸۷

گمشده!


این ماره!
این ماره رو نمی دونین کجا می شه پیداش کرد؟
من می خوام برگردم به اخترک خودم!

۱۳ آذر ۱۳۸۷

کاغذ نامه ها!

هیچوقت نفهمیدم این برگه های خوشکل خوشرنگ رو از کجا می خری؟
هیچوقت منو نبردی اونجا که از این برگه ها می فروشن!

!نداری آقا جون! نداری

"!آدم خوبه حداقل قد ماهی، خاویار داشته باشه"

حکم؛مسعود کیمیایی*

دیالکتیک ِ بودن

مارکوا دیالکتیک ِبودن را اینطور تعریف می کند:


.If any thing is to develop it must have internal contradiction

۱۱ آذر ۱۳۸۷

قبله اهل دل منم، سهو نماز می کنی!

روزگار عاشقیت و شیفتگی و جیغ با حافظ کم نداشته ام. اینقدر بوده که این کتابی که با خودم از خانه آوردم را رویم نشود دوباره برگردانم. اما ... اما بلایی که سعدی سرم می آورد راستش حافظ هیچ وقت سرم نیاورده! همیشه ذوق زده ام می کند!خباثتی که این آدم دارد با رندی حافظ فرق می کند!دوست تر می دارمش! خیلی!

پ.ن. راستش اصلا نمی دونم چرا همچین قیاسی کردم! چرا این دو تا؟نمی دونم!

بدون شرح!

من: یک کم منو آدم حساب کن!
تو: در چه مورد؟

کپی پیست های مهران مدیری!

حرف که می زدیم، ببخشید یعنی حرف که می زد با خودم فکر می کردم" ای خدا پدر این مهران مدیری را نگه دارد که هست شد که این مردها همه از رویش حرف زدن یاد بگیرند!" الان اگر ازم بپرسید مثلا چی؟ نمی دونم! اما این الگوی تکرار شونده اینتونیشن یا میمیک صورت یا اگر گاه طرف ناشی بازی در بیاره تکیه کلامهاش هست دیگه! انگار رسوب کرده! چرا؟
خودتان باشید تو رو خدا!

عدد 7

فردا صبح از خواب که بیدار شوم، اولین چیزی را که چک می کنم وضعیت چشمهام است! که قطعا پف کرده و قرمزند! ساعت 11.5 با استاد جان قرار دارم و لاجرم به هزار دردسر می افتم تا به ریخت آدمیزاد درآیم!
فکرش را می کنم میان این همه اشک بی خودی که این چند هفته ریخته ام این گریه و هق هق عمیق امشب چقدر چسبید! چقدر دلیل داشت! چقدرش از سر ذوق بود! چقدرش از سر دلتنگی! چقدرش از سر حسرت!
بهتر از این خبری نداده بودی در همه ی این چند سال! کتابت قرار است چاپ شود! آخ که چقدر منتظر شنیدن این جمله بودم! نمی دانی که! نمی دانی که! این هیولا را آخر زمین زدی! و یادت باشد قول دادی که مغلوب بیماریت نشوی! من این مجلد را با عدد 7 می خواهم!