۱۰ دی ۱۳۸۹

روز و شب عربده با خلق خدا نتوان کرد

یک
توی عمیق ترین دوره‌ی رابطه ی عاطفی ام هستم. آرامش مطلق. دلم کس دیگری را نمی خواهد. آدم زندگیم برای بس بس است. بنا به حادثه ای خوشایند می بینمش دوباره. مدتها ندیده امش و دیدنش باز جرقه های ذوق و خواستن گذشته را شعله ور می کند. گونه هام گر می گیرد از نگاههای تحسین آمیزش... همان شب یارم دلخواه تر از همیشه است.

دو
با حسی که غرور و کمی خودخواهی ارضا شده چاشنیش است برایم تعریف می کند که دخترک همکارش چطور بهش ابراز علاقه کرده. چطور راه به راه از سر و وضع و لباس و خوش فکری و تصمیم های درستش تعریف می کند. نگاهش می کنم، می خندم و به شیطنت می گویم "خب راست می گه". سفت به برم می گیرد، می بوسدم و می خندد.

سه
نشسته ایم توی کافه. بعد مدتها کنارم است. شادی زیر پوستم می لغزد از بودنش. حرفهام با یکی از بچه ها گل می اندازد. ساکت می ماند. حس می کنم جمع را دوست ندارد. بیرون که می رویم می گوید "از من فاصله گرفتی . نمی خواستی بدانند رابطه داریم با هم؟ " مبهوت می مانم. توی چشمهاش دلخوری را می بینم و می دانم همه‌ی دلیل آوردنهام فقط منتهی می شود به سوء تفاهم بیشتر. سکوتم را به بدترین شکلش تعبیر می کند.

چهار
هیچ به روی خودم نمی آورم که خون چطور خونم را می خورد از رفتار سبک سرانه ی این دخترک و اینکه یار من شده سیبل عشوه های مسخره اش. لبخند می زنم و به خودم مهلت می دهم تا خلوت که زهرم را بریزم. دعوا می شود.

پنج
هنوز نمی توانم مرز تملک، حسادت، تمامیت خواهی و دوست داشتن را پیدا کنم. هر کدام این چهار پرده می توانست طور دیگری تمام شود. گاهی آدم ایمن است، دلش قرص می ماند از آمد رفت هر کسی که محتمل است دوی رابطه را سه کند. گاهی آدم ترس به جانش می افتد که نکند دویی دیگر در کار نباشد وچشم باز کند ببیند سوم شده. گاهی رابطه می شود حریم. هر نفر سومی در حکم متجاوز قلمداد می شود و سایه اش رابطه را می برد به فاز مانور جنگی. گاهی اگر حساسیتی نشان ندهی محکوم می شوی به بی تفاوتی، گاهی حساسیتت می شود حسادت و اعمال محدودیت.

شش
منطقی اش این است که اگر کسی را دوست داری از اینکه مورد علاقه ی دیگران باشد هم باید شاد باشی، از اینکه از این محبوب بودن خوشحال می شود باید جان بگیری. اما چه می شود که گاهی این شادی یار به کام تو زهر می شود؟ مرزها باز خیلی لغزانند. در مورد خودم می دانم دیگر که زیر نقاب آنچه روشن فکر بازی نامیده می شود نمی مانم. هر جا احساس خطر کنم به صراحت حرفم را می زنم. می دانم عکس العملی رفتار کردن در این مورد نعل وارونه زدن است. به گمانم این جور وقتها روتوش کردن حس اشتباه ترین کار ممکن است. این دست حس ها وقتی ناگفته می مانند هیولایی می شوند که کمی بعد یکسره آدم را می بلعند.


۹ دی ۱۳۸۹

sorry seems to be the hardest word

به حکم اینکه گناه بزرگی که مرتکب نشده ام که سزاوار قهر مامان باشم همیشه انتظار داشتم بعد از اینکه تنبیه شدم، عذرخواهیم پذیرفته بشود. نمی شد. خیلی سخت می گرفت بر اشتباههای کودکی من...

اشتباه می کنم، عذر خواهی می کنم. از ته دلم. دلم می لرزد. می دانم پذیرفته نمی شود. کلمه هام از زور عصبانیت خیلی تیزتر از آن بوده اند که بخششی در کار باشد...

متهم می شوم. دل شکسته و مبهوت می مانم در خودم. گنگ می شوم. توان توضیحم نیست. کابوس می بینم یک سر آن شب را. با هق هق بیدار می شوم. مامان بالای سرم است...

پیام می آید که "معذرت می خواهم" . سر کلاسم. میان حرفهام سکوت می کنم. اشکهام می لغزند روی گونه هام . رو می کنم به تابلو. درد می پیچد توی دلم. هنوز درد دارد جای زخمها...

دلم می خواهد فراموش کنم همه چیز را. اما جایی میان دلم صلب مانده. همین طورهاست که در رفت و برگشت این دردها و زخم ها تن رابطه ها شکل می گیرد... همه چیز از کنترل من خارج شده...



۸ دی ۱۳۸۹

تا به خود صبح

صدای زنگ ساعت که می آید من هنوز میان آن همه دیوار شیشه ای بی سقف، بلوز دامن سورمه ای به تن، خیسِ بارانم...

۵ دی ۱۳۸۹

در اندوه صدایی جان دادن...

نشد که راز دلم بر ملا شود و دستهام شریک جرم نباشند. دستهام... امان از دستهام...و امان از تو که رگ خواب دستهام را می دانی.


۳ دی ۱۳۸۹

hang over

دوست داشتن به ذات سکر آور است. ایراد از دوست داشتن نیست. ایراد از مستی ست که از سر می پرد...

۲ دی ۱۳۸۹

به بهانه تو ( یا فاک د فوتوز)

نشسته ایم سر حال خواهرانه عکس می بینیم. عکس های دفاعیه ی اول پریساست. پوست صورتم شفاف است. لبهام براق. تازه دکتری قبول شده ام. کار قابل قبولی هم پیدا کرده ام. پرم از امید و ذوق. همان روز کلاس را به آتش کشیدم از دانسته هام، از خوانده هام. زمین زیر پام می لرزید. استادم تمام قد بعد ارائه ام ایستاد و کف زد برام. خون می دوید توی تنم... کمی دورتر از این روز همه ی امید و آرزوهام به باد رفت. خلوت، سکوت، دوری، درد، انفعال، انفعال، انفعال... موج از پس موج و دور و دور تر شدن از هر چیزی که بشود به جانش چنگ انداخت برای بقا. فرو رفتن و چنگ انداختن به سنگی که به پام بسته شده بود که شاید نجات بیایم. فروتر رفتم. حالا دیگر نفسی نیست. آدمی را دارم کنارم که دلم می خواهد زمین و زمان را برایش به هم بزنم و جان به تنم نیست. در به در زیر و رو می کنم جانم را که آن نیروی تمام ناشدنی را باز پیدا کنم. که این انفعال دست از تنم بر دارد. بشوم همانکه به برق چشمهاش شهره بود... اینها را می ریزم توی نگاهم و به پریسا می گویم. می فهمد. نفس عمیق می کشد. نگاه می کنم، عمیق نفس می کشد و سر بر می گرداند...

۱ دی ۱۳۸۹

از دست شد...

اگر کسایی باشن که خوب بدوننت، تلخی هات رو، مهربونی هات رو، خباثت ها و ضعفهات رو، ذوق و شیداییت رو، اونوقت می تونی بگی تنها نیستی. اگه آدمایی که "دلت می خواد" ببیننت، بشنونت، بپرسنت، باشن برات وقت باید، لم غم و شادی دلت رو بدونن اونوقت می‌تونی بگی خوشبختی... دلم می خواست آدمی که پدرمه و می دونتم، بلد بود بهم این حس رو بده که خوشبخت ترین دختر عالمم به خاطر داشتنش...

۲۸ آذر ۱۳۸۹

۲۷ آذر ۱۳۸۹

night begins with you

می توانم حالا مدعی شوم که کسی هست جایی برایم، که زهر زمان را می گیرد...

۲۲ آذر ۱۳۸۹

fuck the time

از هر مساله ای که تنها راه حلش گذر زمانه بیزارم...

۱۹ آذر ۱۳۸۹

شکوائیه

نشسته ام نسخه ی چاپ شده ی داستانی که ترجمه کرده ام - کلارا/ شرم نوشتن/ انتشارات نیکا- را می خوانم. سطر اول را زیر سبیلی رد می کنم. می رسم به جمله هایی که تیغ سانسور بهشان گیر کرده یا قرار بوده گیر کند و دوستان ویراستار لطفشان شامل حالم شده و پیشاپیش دستی به لطف انگار به سر و گوش کارم کشیده اند. دلم به درد می آید وقتی حق را به خواننده می دهم که من مترجم را بد سلیقه و کج ذوق بداند در انتخاب معادلها. وقتی عشق بازی را "عشق ورزی" می خواند و سینه را "اندام". خودم را محق نمی دانم. پیشاپیش وقتی کارم را دست ناشر سپرده ام پذیرفته ام که جرح و تعدیلش کند مبادا که تیغ وزارت سانسور بهش بگیرد. گلایه اما به جاست که چرا سرویراستار مجموعه - پویا رفوئی- که بیش از ما دستی به آتش دارد، خودش را ملزم به اعلام اصلاحیه به مترجم نمی داند.
بهترین تصمیمی که می توانم بگیرم این است که تا روزگار بهتر، دل بدهم به خوانده شدن ترجمه هام در فضای باز تری که جنسش از کاغذ نیست. کرامت مترجم به درک، حیف اثر که سلاخی شود.

hate speech

گاهی کلمه به کلمه زخم می نشیند بر تن...

۱۵ آذر ۱۳۸۹

ای کاش داوری... داوری... داوری...

قطعه های ذهنم را می چینم کنار هم و تیره ترین تصویر ممکن را می سازم. پازل تمام عیاری ست. همه ی لبه ها فیت. تصویر کامل. درد می پیچد توی تنم. می ترسم از خودم. این ذهن من است یعنی که این تصویر را ساخته؟ این قدر سیاه؟ می بینم این ذهن از هم پاشیده‌ی ترسخورده‌ی بیمار را که تو تصویر قطعه هاش را ساختی. اینطور تیره. همه‌‌‌ی گناه تصویر ذهنیم از حال امشب گردن توست و روزهای تلخی که ساختی... دنبال مقصر می گردم و تو باز حی و حاضر جلو چشممی...

۱۳ آذر ۱۳۸۹

خشمگینم

اهانتی اگر باشد به من می دانم چطور واکنش نشان بدهم...شاهد اهانت به عزیزانم اگر باشم، گر می‌گیرم، جمع می‌شوم توی خودم، یخ می‌زنم... لال می شوم! می توانستم عالمی را به آتش بکشم به خاطر نگاه مستاصلت...