tag:blogger.com,1999:blog-38816841686388844352024-02-07T17:41:04.279+03:30ناژوشقایقhttp://www.blogger.com/profile/16525121600938646213noreply@blogger.comBlogger714125tag:blogger.com,1999:blog-3881684168638884435.post-31378649847486935682014-05-19T23:13:00.001+04:302014-05-19T23:13:59.818+04:30پل<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;">تلاقی و تبانی نگاهها...لختی درنگ کن! </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: Verdana, sans-serif;"> </span></div>
</div>
شقایقhttp://www.blogger.com/profile/16525121600938646213noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3881684168638884435.post-77268773199475731442014-04-29T23:24:00.000+04:302014-04-30T22:13:45.446+04:30خدایان ریاکاری<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div class="_3dp _29k" dir="rtl" style="text-align: right;">
<h5 class="_1_s" data-ft="{"tn":"C"}">
<span style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif; font-size: small;">
</span><span class="userContent" data-ft="{"tn":"K"}"><span dir="rtl" style="font-family: Arial, Helvetica, sans-serif; font-size: small;">بچه که بودیم یاد گرفتیم حرف خانه را مدرسه نزنیم: اینکه پدرمان چه می نوشد گاهی و ویدیو نامی گاهی پتو پیچ شده بین خانه ما و دایی در تردد است یا اینکه کسی نماز می خواند یا نه. توی مدرسه هم خب لابد چیزهایی عین واقعیت بودند: یکیش چادر مامان. یکیش چهارده معصوم حفظ کردنهای احمقانه من. خیلی ها همینطوری بودند.<br />اما ریا کاری را که یادگرفتیم یادمان ندادند این رویه مال بعضی وقتهاست. حفظ ظاهر که حضرات یاد پدرمادرهای دگراندیشمان! دادند شد عین مقدسات. توی کله ما هم رفت. حالا این نسل هرچه بلد نباشد و بیسوادیش به هرکجا برسد در ریاکاری مراتب اعلی را سیر کرده. خودم یکی. اما گاهی ،خودمانیم، قباحت دارد اینجا و آنجا فحش و ناسزا و بعد در ملا عام افتخار به رعیتی حضرات!</span></span></h5>
</div>
</div>
شقایقhttp://www.blogger.com/profile/16525121600938646213noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3881684168638884435.post-1729693209080265122014-04-25T20:43:00.002+04:302014-04-25T20:43:21.421+04:30آقایی که تو بودی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
خوبی تو این است که هیچ وقت نشد آنقدر بشناسمت که از چشمم بیفتی. شاید هم من از چشمت زود افتادم. نمی دانم. گفتی یک جای کار می لنگد و من خوب می فهمیدم تو خیلی جلوتر و تند تر از من راه رفته ای و من هنوز در گیر و دار این بودم که دورت بگردم کمی تماشایت کنم. هنوز راه رفتنم نمی آمد. تو می خواستی پا به پات بدوم. شاید خاصیت عشق باشد. من آرام آرام شیفته می شوم و عمیق. تو لابد شدید و .... جای خالی اش را خودت پر کن. خوبیش این است که گه گدار می بینمت هنوز. رد پات که هست لابد یعنی از چشمت نیفتاده بودم. یعنی تو رفتی و من به گرد پات هم نرسیدم. حس آن روزهای تو که بیقرار بودی و می فهمیدی که وقتش یا الان است یا هیچ وقت دیگر را حالا می فهمم. حالا که پای تعلل و دودلی یکی شبیه آن سالهای خودم حرص می خورم. حق با تو بود. کاش پا به پایت آمده بودم یا شاید همان بهتر بود که ماندم. دست کم تصویر خوبت که همیشه هست. تصویر آدمی که خوب می دانست چه می خواهد. دخترک آن روزها حالا شده آقایی که تو آن روزها بودی...</div>
</div>
شقایقhttp://www.blogger.com/profile/16525121600938646213noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3881684168638884435.post-17765781841771218792014-04-20T00:13:00.000+04:302014-05-19T23:19:36.947+04:30the skin i live in<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-size: large;">آرزو به دلم ماند وقتی اعتراض می کنم و شاکی می شوم نگویند "می خواهی تنهات بگذارم؟" کو گوش شنوایی که بفهمد من بنا به تعریف آدمی لمسی ام. وقتی شاکی می شوم پوست تنم تنگ شده برام. تنهایی تنگ ترش می کند...</span></div>
</div>
شقایقhttp://www.blogger.com/profile/16525121600938646213noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3881684168638884435.post-33164419492421502592014-04-14T23:17:00.000+04:302014-04-14T23:17:00.694+04:30قمار آخر<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
من آدم دست خواندن و برگ سوزاندن نیستم. این دست برای برد جانم را داو گذاشته ام. </div>
</div>
شقایقhttp://www.blogger.com/profile/16525121600938646213noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3881684168638884435.post-64356091546076716402014-04-13T23:24:00.000+04:302014-05-19T23:19:09.633+04:30رستگاری اجباری<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="font-family: Georgia,"Times New Roman",serif; text-align: right;">
<span style="font-size: large;">یک وقتی هم دست می کشی و می گویی از این به بعدش با خودت. دیر می آیی ، می دانم...</span></div>
</div>
شقایقhttp://www.blogger.com/profile/16525121600938646213noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3881684168638884435.post-7545230966575360382014-04-06T20:34:00.002+04:302014-04-06T20:34:58.895+04:30لایکی چند؟<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
زوج های خوشبخت اصراری به فروکردن خوشبختیشان توی چشم این و آن ندارند. رفتار اجتماعی آدمهایی که به خوبی می دانند آدم همند فارغ از هر خود به دیگری آویزی و شاهد گرفتن عالم و آدم - از دورهمی های دوستانه گرفته تا صفحات اجتماعی- به ببینید ما چه برای هم می میریم است. زوجهایی که آدم همند، به سادگی آدم همند. لطافت و ظرافت محبت کردن آدمها به هم در جمع برای من یکی همیشه زبان گویای خلوت رابطه هاست. منکر بروز غلیان های عاطفی در جمع نیستم. بخش مهمی از حیات رابطه وابسته به مدیریت همین کنش و واکنشها در جمع است. اما خرده نگیرید اگر لایک ها و لاو ها و آغوشهای تنگ عکس ها و جانم فدایت شوم ها را به ثمن بخس نمی خرم گاهی.</div>
</div>
شقایقhttp://www.blogger.com/profile/16525121600938646213noreply@blogger.com4tag:blogger.com,1999:blog-3881684168638884435.post-74848863841673233992014-04-05T23:21:00.001+04:302014-04-06T13:50:14.173+04:30تاریکی<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
از هر کسی بپرسید برایتان از روز موعودش می گوید. باز از تک تکشان که بپرسید می گویند که بالاخره یک روزی فهمیدم زندگی قرار نیست از یک جایی، یک وقتی، یا در کنار یک کسی شروع بشود. من دیر فهمیدم که روز موعودی در کار نیست. برای من آن روز موعود روزی بود که درس و مشقهای تمام نشدنیم تمام بشود. این بود که جدی ترین دغدغه ام این بود که این یکی کار را با بهترین نتیجه به سرانجام برسانم تا سر صبر به باقی زندگی برسم. تمام که شد چشم باز کردم دیدم از کنار هر فقدی به راحتی گذشته ام. در آستان سی سالگی یک آن دیدم اطرافم برهوت محض است. و فقط آنهایی که سی را گذرانده اند می دانند که بعد از سی، فرصت دوست ساختن و یار گرفتن از آدمها به معجزه شبیه تر است. دهه بیست بنا به تعریف ملازم است با وفور آدمیزاد . بعد انگار آدمهایی که تک تک آمده اند زوج می شوند و به تاریکی می روند. دردناک تر قضیه این است یگانه ترین رفقا و یارها را با سلام و صلوات راهی دیاری کنی که توِ تک را به آن راهی نیست... دو سال گذشته و من یاد گرفته ام که آدمها تکرار نشدنی اند. آدمها فقط یک بار حادث می شوند و در زندگانی آدمیزاد هیچ چیزی ارزش از دست دادن آدمی را ندارد که بی واسطه و عریان وبی تکنیک و بی پروا دوستت دارد و یارای گفتنش نیست. که تو باید زبان دلش بشوی. زبان دل خودت هم... </div>
</div>
شقایقhttp://www.blogger.com/profile/16525121600938646213noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3881684168638884435.post-90790090425231842012014-04-04T21:54:00.000+04:302014-04-04T21:54:02.307+04:30نفس اطراف دستانم پیدا نیست<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: "Helvetica Neue", Arial, Helvetica, sans-serif;">چیزی برای نوشتن ندارم... </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: "Helvetica Neue", Arial, Helvetica, sans-serif;">دروغ می گویم. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: "Helvetica Neue", Arial, Helvetica, sans-serif;">باید بگویم که یک انسان عاصی منتظرم که به حقش فکر می کند. درست دقیقه ای که از این انتظار احمقانهی سادو مازوخیستی دست بردارم می دانم که بر می گردی و من به حقم می رسم اما نه می خواهم برگردی و نه این لذت ابلهانه دیگر ذره ای برایم جذابیت دارد. </span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: "Helvetica Neue", Arial, Helvetica, sans-serif;">مساله این جاست که برگشتنت معادلهی همهی روزهای انتظار را به هم می زند. کنترلم را از دست خواهم داد. پس منتظر می مانم. معلول و... .</span></div>
</div>
شقایقhttp://www.blogger.com/profile/16525121600938646213noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3881684168638884435.post-72132263403832031492014-03-29T21:54:00.004+04:302014-03-29T21:54:44.380+04:30<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<span style="font-family: "Trebuchet MS", sans-serif;">تو از صدای خنده های من بنویس و من از پژواک سکوت توی سرم. اگر حرف نزنم لابد دیوانه می شوم از این سکوت. همهمه مبهم شاید. چه کم می شوی گاهی. من فقط یک بار یک سال یک عمر اینطور تو را کم دارم.</span></div>
</div>
شقایقhttp://www.blogger.com/profile/16525121600938646213noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-3881684168638884435.post-8056139516782108882012-12-13T12:14:00.003+03:302012-12-13T12:14:43.849+03:30در اين دير هنگام<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
در اين ديرهنگام </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
در اين غروب پاييز</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
سرشار از واژه هاي توام</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
واژه هايت</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
جاودانه چون زمان، چون ماده</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
برهنه چون خشم</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
سنگين چون دست</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
و رخشان چون ستاره</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
واژه هايت </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
از قلب تو، تن تو، انديشه تو</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
آمدند</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
و تو را چون</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
يك مادر</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
همسر</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
و دوست</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
برايم آوردند</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
واژه هاي تو</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
غمگين </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
دردناك</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
شاد</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اميدوار</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
گرمابخش</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
واژه هاي تو انساني بودند</div>
<div style="text-align: left;">
<span style="color: #e06666;">ناظم حكمت</span></div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
<br /></div>
</div>
شقایقhttp://www.blogger.com/profile/16525121600938646213noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3881684168638884435.post-12966426808398857912012-10-29T16:51:00.001+03:302012-10-29T17:15:38.500+03:30نمي بيني...<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
من هنوز نمي فهمم كه چرا آدم، بين تاييد همه عالم و آدم باز چشمش به گوشه ي چشمي از آدمي است كه هيچ وقت خدا قرار نيست تاييدش كند...</div>
</div>
شقایقhttp://www.blogger.com/profile/16525121600938646213noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-3881684168638884435.post-34022625283560375082012-10-21T22:54:00.000+03:302012-10-21T22:54:15.888+03:30پناه<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
خب راستش این است که من دلم برای آن خود 27 ساله ای که این جا را شروع کرد و آن همه بی پروا می نوشت تنگ شده. از 5 سالگی اینجا بی خبر رد شدم. لابد یک روزی بین این همه شلوغی کار و درس دادن و ترجمه و کلفتی های دلچسب هر روزه بوده. نمی دانم انگار که ناغافل وسط یک کاری، تولد گذشته دوست نزدیکی یادم آمده باشد همانطور یک مرتبه یخ کرد تنم. نگاه کردم و دیدم که بله! چند روزهم... </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
ریدر را کما بیش چک می کنم می بینم باقی پرکارهای هم دوره من هم همینطورها کم کار شده اند. گیرم نه مثل من. چی شده واقعا؟ گناهش را می اندازم گردن گوگلیها که به قول نسیم چاهمان را ازمان گرفتند. گودررا می گویم. اما می دانم که این نیست. شاید روزگار واقعی من آنقدرها کلمه وابسته نیست. شاید گوش شنوای حرفهای دلم کسی همین نزدیکی ست. بعد می پرسم از خودم که یعنی اینقدر؟ بعد می گویم خب شاید دوره ای بوده و حالا دیگر وقتش گذشته...</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
اما راستش هنوز دلم می خواهد از روزمرگی هام بنویسم ... از همین حس مزمن کلفتی گری دوستی و راست راست روشنفکرانه آشپزی کردنهام با ادیت و ترجمه و مستندهای بی بی سی و اینکه هیچ چیزی جز رانندگی، غم دوری تو یکی را تسکین نمی شود و نمی دانم چرا... من را مجبور کنید به بازگشت که حرف زیاد دارم...</div>
</div>
شقایقhttp://www.blogger.com/profile/16525121600938646213noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-3881684168638884435.post-32308202665814712532012-10-19T20:17:00.001+03:302012-10-19T20:20:21.024+03:30تن فروشی شیک<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
آقای کیارستمی عزیز تشریف برده اند ژاپن فیلمی- مثل یک عاشق- ساخته اند درباره دانشجویی که شبها به خاطر مخارج تحصیلش تن فروشی می کند. </div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
فارغ از هر گونه قضاوت اخلاقی درباره تن فروشی دلم می خواست دست آخر یکی از این کارگردانهای عزیز جرات این را پیدا می کردند که درباره تن فروشی با اتیکت دختران ایرانی چیزی می ساختند. کاش حرفی زده می شد از پاکدامنی های واژینال دخترانی که شب عروسی فخر بکارتشان را به شازده هایی می فروشند که خودشان را سوپر قهر مان کلیپ های پورن می دانند...</div>
</div>
شقایقhttp://www.blogger.com/profile/16525121600938646213noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3881684168638884435.post-56470158990400234732012-09-06T15:47:00.000+04:302012-09-06T15:47:10.948+04:30تند تند<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="font-family: "Courier New",Courier,monospace; text-align: right;">
</div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Courier New",Courier,monospace; text-align: right;">
جاي خالي يك واژه</div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Courier New",Courier,monospace; text-align: right;">
كه تو از زندگي من برداشته اي</div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Courier New",Courier,monospace; text-align: right;">
مرا به دويدن وا داشته</div>
<div style="color: red; font-family: "Courier New",Courier,monospace; text-align: left;">
شهرام شيدايي</div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Courier New",Courier,monospace; text-align: right;">
<br /></div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Courier New",Courier,monospace; text-align: right;">
من نمي دانم چرا اينطور تند تند شده ام. تند تند درس مي دم. تند تند تابلو پاك مي كنم. تند تند حرف مي زنم. تند تند راه مي رم. آهنگهاي تند تند گوش مي دم. تند تند مي خونم .تند تند ورزش مي كنم. همه چيز رو تند تند مي خوام. بي صبر شده ام. بي صبر يوده ام. </div>
<div dir="rtl" style="font-family: "Courier New",Courier,monospace; text-align: right;">
تنها جاي آرام كه تند تند مي تپه دلمه. چيز مهمي توشه... </div>
</div>
شقایقhttp://www.blogger.com/profile/16525121600938646213noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3881684168638884435.post-75529297977829506822012-09-01T15:40:00.000+04:302012-09-01T15:43:11.170+04:30Live to the full<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
يك جور وروجكانه اي توي چرخ خريد وول مي خورد. از اون دست دختر بچه هايي بود كه دلم ضعف مي ره براشون. موهايي كه به ضرب و زور كش و گيره باز هم آشوب زده بود و لباسي كه دل آدم رو ضعف مي برد. هي دولا مي شد خريدها رو مي ذاشت روي كانتر . اصرار هم داشت كسي كمكش نكنه. خيره خيره نگاش مي كردم. مامان باباش خيلي جوون بودن براي داشتن يه دختر 4 ساله حدودن.خيلي...</div>
<div dir="rtl" style="text-align: right;">
حالا در آستانه دهه چهارم زندگيم، فكر مي كنم به نداشته هام. داشتن همچين جونوري بدون شك يكي از لذتهاي بزرگ زندگي آدمه. اما من... انتخاب كردم كه مستقل زندگي كنم. انتخاب كردم كه از يك ازدواج امن سر باز بزنم. انتخاب كردم كه كولي وار دوست داشته باشم، دل بكنم، رد بشم، بگذرم... به اين فكر مي كنم كه اين لذت اغواگر به بهاي چه چيزهايي برام تموم مي شد؟ فقد اين دستهاي كوچك رو قراره چه چيزي براي من پر كنه؟ مدركم؟ زندگي پر ماجرام؟ عشق هاي به باد شده ام؟ ... باز مي بينم اين همه مي ارزيد به تن دادن. به راه همه رو رفتن و بعد پشيمون بودن... حالا خوشحالم از اين همه داشته هام. براي مادر شدن هيچ وقت دير نيست... براي زندگي را تا سر حد مرگ زندگي كردن دير مي شد... خوشحالم كه بيست تا سي سالگيم امن نگذشت... </div>
</div>
شقایقhttp://www.blogger.com/profile/16525121600938646213noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3881684168638884435.post-33048409842194631962012-08-02T14:43:00.000+04:302012-08-02T14:43:09.679+04:30در جستجو<div dir="ltr" style="text-align: left;" trbidi="on">
<div style="text-align: right;">
در جستجو را دو باره هديه گرفتم. بار اول دو جلد كتاب با برگ اعلا و چاپ عالي به انگليسي از طرف دوستي كه فكر كنم حالابايد پشيمان باشد كه همچه چيزي را هديه داده. گيرم هرچقدر هم من عزيز بودم برايش. </div>
<div style="text-align: right;">
بار دوم هفت جلد مركز را يك جا توي يك پكيج خوشگل كه ديگر معرف حضور هست هديه گرفتم. جايزه دفاع دكتري. از طرف كساني كه هيچ باور نمي كنم اين قدر حواسشان به دل من بوده. اوج روزهايي كه روز به روز و ماجرا به ماجرا فهميدم دوستي برايم نمانده. روزهايي كه فهميدم اين همه مشغله من و دوري هام بالاخره از يادشان برده كه مني يادشان هست</div>
<div style="text-align: right;">
<br /></div>
<div style="text-align: right;">
دلگرمم. يك طور خوبي كه اگر ترجمه رمان جديد بگذارد و دستهاي ماژيكي معلمي باز اينجا بنويسم از حال و روزم. ياد شبهاي ناژويي...</div>
</div>شقایقhttp://www.blogger.com/profile/16525121600938646213noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-3881684168638884435.post-85360264974730060312012-03-24T19:27:00.003+04:302012-03-24T19:34:18.993+04:30سالی بهار ...<div style="text-align: right;">عمه ها هنوز به رسم هر سال بی خبر نیامده اند خانه و زندگیمان را به آشوب بکشند. پشت این پنجره هم حتی نرمی سبزی به تن این درختک خشک ننشسته. پوستش ترک ترک شده طفلکم. سال تحویل را برای بار اول توی این سی سال عمرم خواب ماندم. هوا هم که ...سور زده به آبان و غم احمقانه اش.<br />دلم برای غرغر کردن های دید و بازدیدهای عید تنگ شده. کسی بیاید لطفن...دلم می خواهد برای عشق های کودکیم لباس نو بپوشم...<br /></div>شقایقhttp://www.blogger.com/profile/16525121600938646213noreply@blogger.com2tag:blogger.com,1999:blog-3881684168638884435.post-44081375540348681302012-02-22T23:25:00.002+03:302012-02-22T23:42:13.643+03:30این فصل را با من بخوان...این شهر با تو بر من وطن شد و بی تو تبعیدگاه...<br />نمی دانستم تا رفتنت...<br />شهر را آذین می بندم با اشکهام تا شب برگشتن و به آغوش گرفتنت پای شیشه های بی رحم مهراباد...شقایقhttp://www.blogger.com/profile/16525121600938646213noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3881684168638884435.post-15899431096607287212012-02-07T01:34:00.003+03:302012-02-07T01:44:57.811+03:30منگ و گنگاتفاق؟یک عالمه! دلار... طلا... قحطی... ناوهای خلیج فارس...<br />فقط ناظر این همه آدم بودم دور و برم که 13 میلیارد 13 میلیارد پول ریختند به جیب آقایان هایپر استار و نمایندگی های سامسونگ... فقط ایستاده ام و نگاه می کنم... منگ! دارم مذبوحانه سعی می کنم جایی پیدا کنم که بتوانم سر پایم بایستم. از جایی که مردمانش تنه می زنند بی زارم. از این آدمهایی که حرص دوام دارند به هر قیمتی بی زارم...شقایقhttp://www.blogger.com/profile/16525121600938646213noreply@blogger.com1tag:blogger.com,1999:blog-3881684168638884435.post-37753099312474922692011-11-22T00:01:00.003+03:302011-11-22T01:04:16.961+03:30از تو تا ویرونی من...<div style="text-align: justify;">می بینم همه جا که دخترکان محجوب هم نسل من حالا گوشه خلوت خودشان را دارند و با خاطره یاری که حتا فرصت هماغوشی اش را سپردند به اذن عاقد، در شش و بش از دست دادن بکارتی اند که حالا دیگر نشان هرچه باشد نشان سربلندی شب زفاف نیست...این سو تر می بینم من بی ایمان بوده ام به شب های شعر و نوری و چهچه های استاد و عاصی تر از آن بودم که حالا مهر خورده و واخوردهی همسری که عاشقش نبودم دست به دامن خاطره های قدیمیم باشم یا دخیل بسته به ثمره ای که خودم را پای بند کنم به ظهور معجزه ای... من بی کله تر از این حرفها بودم... مثل مار پوست انداختم... زخم بر دل و جانم نشست و باز بی وقفه و حریص تر رسیدم به این مرزی که سوگند امان و قراری به پیشانی ندارد...رسیدم به بازوانی که به آغوش که می کشدم عصیانم را مهار نمی کند ... به مرز جنون می بردم و باز رام به برم می گیرد... من هیچ چیز را نباخته ام... هوشیار و سخت جان آمده ام که بمانم...که باز رهسپار شوم...</div>شقایقhttp://www.blogger.com/profile/16525121600938646213noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-3881684168638884435.post-81031469464572767772011-10-30T00:00:00.003+03:302011-10-30T00:11:26.855+03:30این قاب را باز می کنم که از تو بنویسم و باز می بینم دستهام بر قاب تنت نویسنده ترند تا اینجا...شقایقhttp://www.blogger.com/profile/16525121600938646213noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-3881684168638884435.post-91831540051920386752011-10-21T17:02:00.005+03:302011-10-21T17:21:33.098+03:30?home sweet home<div style="text-align: right;">این همه شنیدن از تصمیمِ رفتن و مردد بودن بین رفتن و ماندن،تحلیل های درست و غلط از رویاهای هرگز ندیده و زجرهای به جان کشیده ... وقتی سیبل این جمله ام که تو چرا مانده ای... وقتی می بینم عصریک روز تعطیلِ تنهایی لمس دست دوستی و ولگردی در این خیابانها برای همیشه ناممکن شده... دلم نمی خواهد این جا باشم... دلم نمی خواهد این جا را بگذارم و بروم .. دلم می خواهد این نا امنی فقط جایی تمام شود... دلم می خواست می شد رفت سفر و باز ته ته دل به خیال خانه دل خوش بود...</div>شقایقhttp://www.blogger.com/profile/16525121600938646213noreply@blogger.com0tag:blogger.com,1999:blog-3881684168638884435.post-17077033658358554852011-10-01T11:41:00.003+03:302011-10-02T13:54:06.306+03:30نهال<a onblur="try {parent.deselectBloggerImageGracefully();} catch(e) {}" href="https://mail.google.com/mail/?ui=2&ik=dd88542d2d&view=att&th=132ba6ba6d0f529d&attid=0.1&disp=inline&realattid=8fd4f1107a49143a_0.1&zw">.<br /></a>.<br />در خلوت روشن با تو گريسته ام<br />براي خاطر زندگان،<br />و در گورستان تاريك با تو خوانده ام<br />زيباترين سرودها را<br />چرا كه مردگان این سال<br />عاشق ترين زندگان بوده اند...شقایقhttp://www.blogger.com/profile/16525121600938646213noreply@blogger.com3tag:blogger.com,1999:blog-3881684168638884435.post-82935694818112530352011-09-01T14:08:00.003+04:302011-09-01T17:15:33.430+04:30سال 25به یک وضع اسف باری مغزم درد می کند. سرم نه! مغزم. یک جور انگار حال تهوع گرفته مغزم. می نشینم پشت میز و این فایل های ورد در حکم غذای مسمومند برای این مغز مریض خسته. گریز زدنهام به ساز و رمان و فیلم هم هیچ مسکن که نمی شوند، بدتر می شوم و بیزارتر از این همه اجباری که 24 سال تمام تحمل کرده ام.
<br />بعد از دفاع قرارم این است که عنوانم را بگذارم دم کوزه برای چند وقتی و بروم پی پیشخدمتی یا نمی دانم هر جور کاری که مغز نخواهد...
<br />شقایقhttp://www.blogger.com/profile/16525121600938646213noreply@blogger.com4