۷ شهریور ۱۳۸۸

تهران

خدا کنه وقتی برمی گردم این همه ازت بیزار نباشم که الان ...

امروز

امروز از اون روزاس که دلم می خواد عقلمو بدم دست پاهام، که هی برم و برم...از بس دلم سنگینه باز بی خود و بی جهت!
ولی باید یه خانوم معلم شاد باشم که می تونه 4 ساعت و نیم درس بده و دقیقه ی آخر هم مثل دقیقه ی اول انرژتیک باشه!

۶ شهریور ۱۳۸۸

پیچ و مهره

این روزها بیشتر آدمهایی که می بینم گرفتار هزار تا کار مهم ترن.از نوع باز کردن پیچ و مهره! مستحضرید که! همش در گیر و دار اینن که پیچ های سفت رو باز کنن یا پیچ های شل رو سفت کنن که طیاره اشون درست بشه، اما اگه بهشون بگی با این طیاره کجا می خوای بری می مونن هاج و واج!
خسته ام! اما همش می گردم تا یکی رو پیدا کنم که گرفتاریهاش گرفتاری ِ پیچ طیاره ای نباشه! یا دست کم بدونه طیاره اش قراره کجا بره! یکی که مثل من دغدغه هاش روی زمین هم جواب داشته باشه!اهلی شدن بلد باشه و اهلی کردن! یکی که مثل من پقی بزنه زیر خنده؛ با یه غذای خوب، خلق تنگش باز بشه و با یه خواب بی کابوس، صبحش رو با یه لبخند گل و گشاد شروع کنه و سارا میلز بخونه!

پ.ن.1:هنوز هم به هزار و یک دلیل شازده کوچولو کتاب مقدس منه!
پ.ن.2: بسی خوشبختم که دو سه تا دوست غیر پیچ مهره ای دارم!

توضیح واضحات

هیچ وقت درست حسابی نفهمیدم ترکیب اضافی "تبادل لینک" دقیقا چه معنی میده! یعنی اگه لینکها" تبادل" نشن اونوقت خدای نکرده دیوار وبلاگستان قراره کج بشه؟

پ.ن. اینو نوشتم که دیگه کسی نیاد بگه با تبادل لینک موافقید؟ خیر موافق نیستم.

۵ شهریور ۱۳۸۸

شبهای بلند

Eddie Vedder
I'm falling
I am falling safely to the ground

چرا گوش نمی دی؟

قدغن کرده بودم که دیگه توی خوابم نیای! نکرده بودم؟

بدون شرح/بدون شک

اگر از من بپرسند حضور مردها کجا از همه پررنگ تره بی تردید جواب می دم:" تو آرایشگاه زنانه"!

۴ شهریور ۱۳۸۸

اشکهات...

من فقط شاهد بوده ام این سالها. شاهد عصیان های نوجوانیت، شکستن های جوانیت، عزلت های شبانه ات، اشکهات، خنده هات، به ثمر نشستن هات، از دست رفتن هات... بیشتر از همه ی آنهای دیگر! امروز اما اشکهات پرم می کرد از حس تباهی... برای به آغوش کشیدنت چه کم بودم؛ خودت دیدی. امروز بی قراریت مستاصلم کرده بود به منتها درجه ای که یک آدم بتواند به خودش بگوید خدااااایا! چه کار می توانم بکنم و نداند و نتواند... چه کم بودم امروز... کاش قدر تو که برای من، برایت می توانستم باشم...

۳ شهریور ۱۳۸۸

تولدمان مبارک!

سال پیش این روزها آماده می شدم برای ازمون جامع که اژدهایی بود چهار سر. چون مثل بچه ی آدم سرم را زیر نینداخته بودم و مدیر گروه انتصابی رو مصداق رییس انتصابی تر مملکت می دیدم و بر خودم فرض می دیدم مدیریت و انتخابهاش رو به چالش بکشم . برای او هم این آزمون تنها جایی بود که این دانشجوی زوری و تحمیل شده رو خفت کند و حقش رو بگذارد کف دستش ... همون روزها در گیر و دار بریدن بودم از رابطه ای که همه ی زندگیم بود، آدمی که جزء تفکیک نشدنی سلام احوالپرسی ها از من بود، رفیقی که اگر نگویم بهترین، جزو بهترین دوستهای این سالهام بود ولی باید می بریدم از رابطه ای که مسموم بود که بتوانیم هر دومان نفسی بکشیم.... پارسال این روزها شبهایی بر من صبح می شد که تا دمدمه های سنگین شدن پلک هام، خط به خط پی ام می شدم و جواب می گرفتم و تردیدهام از فضای مجازی جایشان را به یقینی می داد که شد بن مایه نوشتن هام در یاهو 360 مرحوم. وبلاگ نویسی رو شروع کردم و بعد هم ناژو به چنین روزی شد که بشود.
بیشتر از هر دفتر یادداشت روزانه ای که همه ی این سالها داشته ام ناژو را نوشته ام. ناژویی که دیگر جزو زندگیم شده و شاهد دردها و خوشیهام . سابقه ی وبلاگ نویسی نداشتم. اساسا نوشته هام جز برای حداکثر یک نفر خوانده نمی شدند،ولی این روزها به استناد آمار گیر بلاگ دست کم 40 - 45 نفری به بلاگم سر می زنند که دوست دارند یا ندارند ، من را بالذات وبلاگنویس می دانند یا بلاگم را به دیوار توالت عمومی تشبیه می کنند برایم قابل احترامند و عزیز! یک سال از منِ پارسال گذشته و فقط خودم می دانم ناژو چه جاهای خالی را برایم پر کرده! امشب تنها برایش تولد گرفتم و با ناژو یک سالگی زندگی جدید خودم را هم جشن گرفتم!

۲ شهریور ۱۳۸۸

؟؟؟

بعدِ هر حمام از خجالت تاب موهام با سشوار در میام، بعد تو خیابون واسه موهای فر خانومها دلم غش می ره! تو همه چی پارادوکسیکالم من!

۳۱ مرداد ۱۳۸۸

کدومشه؟

همکلاسیم:ویزام اومد،دو هفته دیگه می رم هلند!
من: (ذوق زده)وای چه خوب!
همکلاسیم:تو چی شد کارت؟ نمی ری؟
من:نه! هنوز کارام گیره!
همکلاسیم:(ذوق زده) وای چه بد!
* حتی نتونست شادیش رو کنترل کنه از نشدنِ رفتن ِ من! من احمقم یا این جماعت یه چیزیشون میشه؟

۳۰ مرداد ۱۳۸۸

و چقدر نداشته امت...

دوست دارم اینطور که تنم تب دار می شود... مسکن خوردم و دراز کشیدم ، همینطور فکرها آمدند و رفتند تا فکر تو آمد و ماند... که چندین روز است از آن شب بستری شدنت گذشته و هنوز خوب خوب نشده ای... داشتم به صدات هم فکر می کردم روز سی سی یو و باز صدات وقتی این بار آخر می خواندی " نگاه کن/ دنیا شبیه چهارشنبه سوری است..." و نگاهت که این بار آخر که می رفتم چه برقی داشت و آغوشت که اینبار خلاف پیشترها گذاشتی رها شوم در امنیتش...
دستت روی پیشانیم بود: گرمی، بابا! شقایقِ بابا! شقاااایق! باااا بااا! چشمهام رو باز کردم، نبودی، تا کجاهاش رو خواب دیده بودم؟ اشک، گرم، لغزید... تا چند روز دیگر می بینمت باز...

بر آتش...

پايانی می خواهم در آتش
از دود
پايانی پاره پاره
پايانی بی برگشت
پايانی می خواهم
مثل پايان جهان
* شهاب مقربین

۲۹ مرداد ۱۳۸۸

منی که...

این روزها یک ریز نوشته می شوم!
خوانده نمی شوم اما! هیچ وزارت ارشادی به من مجوز نمی دهد! پر از واژه ی ممنوعه ام برای ممیزها!

۲۸ مرداد ۱۳۸۸

اعتراف

همه ي اين" هيچ كس به من/ براي من..." هايي كه امشب گفتم راست راست بود! همه ي همه اش اعتراف من بود به اينكه كمك مي خواهم! به شوخي گفتم و خنده!اما...
گلايه نخوان اين را! كه با تو حكايتي ديگر است؛ اما اين جا كسي هست كه صداي پيام نيمه شبش را هيچ كس نشنيد...

۲۷ مرداد ۱۳۸۸

نام های ما

اینکه نمی فهمندمان برایم مایه ی شادی شده این روزها که همه روابط را بندی نام گذاری و خط و مرز و گماشتگی و سر سپردگی و سانتیمانتالیسم و بعد منتها درجه ی نفرت می بینم. می بینم چه پالایش شده ام از حسادت و تملک و دریغ و سیاست بازی! تمام یک سال گذشته را که هر روزش می توانست به دره ای بغلتانتمان دوشادوش هم بالا رفتیم و قله هایی فتح کردیم از لذت و شعر و شور و کلمه! و صدا، صدا، صدا! ندارمت، و نمی خواهم که کنارم باشی به رسم روزگار! اما بیشتر از همه داشته هام به آنچه با تو ساخته ام امید بسته ام. چیزی که از تو ساخته شد، چیزی که از من سر بر اورد... و کسی چه می داند از حکایت نامهایی که من، تو را و تو مراست...

چم شده؟

امشب مثل بچه ی آدم وایسادم تو ایسگاه اتوبوس بیام خونه، ترمز کرده جلوم ! هدفون رو دراوردم ببینم چی میگه، دیدم طفلک با زانتیا احساس مسافر کشی بهش دست داده! دراومدم که: اینجا کجاس؟
گفت: خیابون!
گفتم:جوک می گی؟ کی بت گواهینامه داده هنوز تابلو ها رو نمی شناسی؟
گفت:آهان!اینو می گی!ایسگاس دیگه!
گفتم:آهان!بلدی! پس حتمن قبل از این راننده اتوبوس بودی!!!
و هدفون رو چپوندم تو گوشم و راست شیکممو گرفتم تا خونه پیاده اومدم و هی به خودم بد و بیراه گفتم که چرا با این جماعت دهن به دهن می ذارم؟ چم شده که اینقدر عصبی ام واخیرا بر خودم فرض می دونم جواب هر ابلهی رو بدم؟

۲۶ مرداد ۱۳۸۸

خیال...

وای از بی نصیبی این اتاق...

desire/desired

we are more in love with the desire than the desired.
*when Nietzsche wept

۲۵ مرداد ۱۳۸۸

برای بعدترها...

من آدم قناعت کردن نیستم. من آدم کاچی بعض هیچی نیستم. من آدم به کم ساختن نیستم. همینطورهاست که وقتی اینقدر سهمم از همه چیز کم می شود (می شود؟ چرا فعل مجهول به کار می برم؟) می زنم می روم به راه خودم، به هزارتوی خودم، و بعد گم می شوم... طوری که پیدایم نمی کنید...

۲۴ مرداد ۱۳۸۸

if you want me

And I'll do what you ask me/ If you let me be free
وانس رو پارسال دیدم، این قطعه رو اما این روزها خیلی گوش می دم...

قالب جدید

تقریبا ده روز دیگه ناژو یک ساله می شه! قرار بود بذارم قالب وبلاگ رو همون روز عوض کنم اما امروز از شدت استیصال و از سر بی حوصلگی نشستم کلی وب گردی کردم که یه قالب خوب پیدا کنم. حاصلش شد این.که خیلی هم دوسش ندارم. اونایی که دست کم شش ماهه با منن می دونن که چند بار قالب عوض کردم. کرم تغییر دکور رو همیشه داشتم، حالم خوب می شه حتی با یه جابه جایی کوچیک! هیچ آدمهایی که نه خونه شون رو عوض می کنن نه دکور خونه شون رو درک نمی کنم. حکایت وبلاگ ها هم همینطوره واسم. خیلی ها رو توی گودر دارم. اما فقط واسه اینکه بدونم آپ شدن. پستها رو اغلب از خود وبلاگ می خونم. انتخاب آدمها از قالب بلاگ واسم مهمه. امروز داشتم فکر می کردم کاش منم دیگه قرار می گرفتم یه جا! تو همین فکرها بودم که یهو به این فکر افتادم که اگه جای کتابخونه ام رو عوض کنم چه اتفاقی می افته...

۲۳ مرداد ۱۳۸۸

شبی مثل دیشب...

خوبی شبهایی مثل دیشب این است که وادارم می کنی از چیزهایی بگویم که مدتهاست از شان گذشته ام، بی آنکه فراموششان کرده باشم، بی آنکه دردشان آرام گرفته باشد... خوبی سوالهای مکرر تو و مدام گفتنت که نمی فهمی ام این است که مجبورم می کنی بروم سراغ صدها نامه و نوشته و فولدر و باز بخوانمشان و تصویر روزهای امید و بی نصیبی توامانم را باز روشن ببینم...خوبی اینطور بدمستی کردن با تو این است که می شود هم از کنه چیزهایی با تو گفت که بیرونشان را از بری، که بودی و می دیدی... خوبی این طور شبها که تو اینطور غمگنانه و مایوس نگاهم می کنی این است که رجعتها مجالی می شوند باز که به خودم ببالم که اشتباه نکرده ام... بدیش اما ایمان از دست رفته ی توست و دخیلی که به باد این رابطه بسته بودی...

۲۲ مرداد ۱۳۸۸

نیست ...

تنهایی اونقدرها وحشتناک نیست که از ترسش به هر خیانت و بی شرفی و پنهان کاری پناه ببریم!

۲۱ مرداد ۱۳۸۸

هم اکنون نیازمند یاری سبزتان هستیم!

از خواننده های اینجا کسی هست که حقوق خونده باشه؟یک کم هم گرایش های فمنیستی داشته باشه؟ حالا این شرط دوم چندان مهم نیست!

...

کاش دلم رو هم مثل گوشهام تربیت کرده بودی ! با این تالرنس بالا برای شنیدن همه چیز، تجربه کردن هر چیز تازه، کشف یک آن ، لذت بردن ازیک ملودی ساده حتی!
کاش دلم این قدرها سخت گیر نبود... این قدرها شکننده...

عریان تر از هنوز...

...
در اعماق این لحظه ی بی زمان
هنوز هم مثل تبی برق آسا
وقتی سرایت می کنی به من
فقط جرقه ای
از سر انگشتانت کافی است
تا سرا پا شعله ورم کند
مثل پیراهنی آغشته به بنزین و باد
*عباس صفاری

لونه ی موزیک!

وااااااای! اینجا کجاست دیگه؟

49

چیزی که بیشتر از همه عشق را تباه می کند، این است که یکدفعه متوجه می شوی رفتار مقبول سابقت دیگر مضحک شده است...

*زمان لرزه/ونه گوت

۲۰ مرداد ۱۳۸۸

but how?

وای از نبردی که من شب همه شب با این بالش ها دارم و خواب که کمی آنطرفتر می ایستد و زهرخند تحویلم می دهد و به گوشم می خواند که ...

1

نگاه کن
دنیا
شبیه چهارشنبه سوری است
من آتش می گیرم
تو از روی من می پری
*محمد بابایی پور

۱۸ مرداد ۱۳۸۸

ناگفته نماند...

من دلم می خواد قدر یک طویله خری که بوده ام این چند ماه بعد از عید، جفتک بپرونم!محکم! با همه ی خشمم!

این جا!

هیچ خوب نیست آدم به جایی برسه که بتونه همه چی رو واسه خودش توجیه کنه! آدم باید بتونه جیغ بکشه، کولی بازی در بیاره بگه من "اینو" نمی فهمم، "این" توجیه شدنی نیست...
هیچ خوب نیست آدم به این جایی برسه که من رسیدم.آخرشه! باید برگردم!

۱۷ مرداد ۱۳۸۸

می خواستم...

مي‌خواستم دنيا را عوض كنم
دنيا عوض شد
اما كار من نبود

مي‌خواستم انسان را دگرگون كنم
انسان‌ها دگرگون شدند
نه آن‌گونه كه من مي‌خواستم

حالا ديگر
فقط مي‌خواهم
تو را نگه‌دارم
همان‌گونه كه بودي
بي هيچ تغييري
پيچيده در روياهاي كاغذي‌ام

و تو
مي‌دانم
عوض نخواهي شد
همان‌گونه كه بودي گريزپا
پرطغيان و تغيّر
ويران‌گر
رودخانه‌ي آتش
*شهاب مقربین

این نتها...

آرشه انگار بر تارهای اعصاب من است که کشیده می شود. می روم از هوش...
کاش اینجا زاده نمی شدم! بر این خاک نفرین شده که حلال و حرام اش مجال رهایی حتی موهایم را نمی دهد در جنون این نتها!
اینطور من را نبینید... دیوانه ای را به بند کشیده ام در این تن...

۱۵ مرداد ۱۳۸۸

آه شرر بار

مرغ بی دل
شرح هجران
مختصر
مختصر
مختصر
کن

* چه بغضی بود دو تابستان پیش که فریاد می شد و اشک با صدای شجریان. کاش بر بامها می خواندیمش هر شب...

موزیک این روزها...

پایان

گفتم تمام شد؛ تمامش کردم و مانده حالا بیرون ریختن زهری که دو سال به جانم ریخته بود و صافی شدن و تمرین خنده و برگشت به زندگی... نشد، فرسوده ام کرد، سایید روحم را تا فهمید که نه ی این زن، نه است! گفتم تمام شد... دوماه گذشت تا تمام شد...

گفتم تمام شد؛ بمانم همینم که تو ابله می گویی! تویی که اگر به خاطر دانشجوهام نبود این یک ماهه ی بعد از عید را هم تحملت نمی کردم از بس عفن بودی! از بس عفنی! صدقه ی سر شماهاست این همه کثافتِ پژوهشِ این سگدانی که لوح تقدیر و سکه اش را سردار فلانیان می دهد... زدم بیرون... پس لرزه هاش دو هفته روحم را خورد...

گفتم تمام شد؛ زدیم بیرون، شادی کردیم که این بار نه می گوییم که بشود. یک ساعت صف و همه لبخند و همه شوق. سپیده اش به خون نشست. بهت و بغض و خشم و خون، مرگ از پس مرگ... حبس بودم در خانه ای که نگاه مضطربی مجال خطر نمی داد ...گذشت ، برگشتم...

گفتم تمام شد؛ آزاد بودم با تنهاییهام که فکر کنم و ببینم چه رفته بر سرمان! همین هفته ی پیش گفتم که تمام شد و رفت. توپیدند که نخور که تو بیشتر سرت گرم شود فاتحه ی همه چیز را می خوانی و خندیدم که این سر هنوز گرم نشده؛ گرم شد و من بر سر حرفم بودم...

و امشب از پس 7 شب چه چیزهایی بر من آغاز شده ... پر پر زده ام و خسته کرده ام خودم را... می گویند تنها نمان. کاش می فهمیدند که درد تنهایی نیست که فرسوده ام می کند. فقد است. تنها بوده ام همیشه. اما فقدان ... فقدان حکایت دیگری است... حالا داشته ام فقط صداست از پس این سیمهای شنود... صدای پدر صدای همیشه نیست، صدای مادر صدای خستگی است، صدای دوست ترینم با صدای شعرش فاصله ها دارد و من... فقط نگاه می کنم... فقط نگاه می کنم...که کی تمام می شود...

۱۴ مرداد ۱۳۸۸

سکوت

چیزی نگو؛ با من بسیار گفته ای
چیزی شگفت زده ام نمی کند دیگر
پیمان سکوت ببند با من
عهد خاموشی
*از موسیقی متن فیلم les chansons d'amour

۱۳ مرداد ۱۳۸۸

...


دانش آینه
بی تصویر تو
کاهل است

آینه
این تقدیر را تن نمی دهد

*شاپور بنیاد

۱۲ مرداد ۱۳۸۸

حجم قیرین نه در کجایی

باید بگذرند این ساعتها...
لحظه به لحظه این ساعت لعنتی را نگاه می کنم تا 60 تایش بشود 1، یکش بشود 60، بهانه ای باشد که دوباره بگیرم شماره را و نفسم بند بیاید از اول... مثل لحظه ی اول... انگار افتاده ا م در گودال قیر... راست می گوید... من ظرفیت ندارم... نداشته ام. بعدش را هم نمی دانم. بعدی نیست... بلد هم نیستم تقسیم کنم این ساعت را. بلد هم نیستم زار نزنم. بلد هم نیستم برکنار بمانم... من بلد نیستم اینطور - اینطور که شماها، همه تان - زندگی کنم...

* لطفا کامنت نگذارید.مجبور می شوم مثل یکی دو پست قبل پابلیش نکنم.

...

...
فوریت خاک
در هیچ مرحله ای
تاخیر پذیر نیست...
*عباس صفاری/ کبریت خیس

۱۱ مرداد ۱۳۸۸

دست من در هوای توست...

و من هنوز در پیچ آن بزرگراه لعنتی مانده ام با صدای هق هق تو در انحنای گوشم که قرار است خبر را به مغزم بفهماند و نمی فهمدش...
زمان ایستاده بر من.
من پس می روم.
هیچ پدری حق رفتن ندارد. بگو که باز کابوس است شقایق! بگو که واقعیت ندارد... بگذار شب نجواهای ترسخورده امان باشد این بیمارستانهای دو شب... پدرهامان... وااااای! بگو که کابوس بوده...