۱۰ شهریور ۱۳۹۰

سال 25

به یک وضع اسف باری مغزم درد می کند. سرم نه! مغزم. یک جور انگار حال تهوع گرفته مغزم. می نشینم پشت میز و این فایل های ورد در حکم غذای مسمومند برای این مغز مریض خسته. گریز زدنهام به ساز و رمان و فیلم هم هیچ مسکن که نمی شوند، بدتر می شوم و بیزارتر از این همه اجباری که 24 سال تمام تحمل کرده ام.
بعد از دفاع قرارم این است که عنوانم را بگذارم دم کوزه برای چند وقتی و بروم پی پیشخدمتی یا نمی دانم هر جور کاری که مغز نخواهد...