۹ اردیبهشت ۱۳۹۳

خدایان ریاکاری

بچه که بودیم یاد گرفتیم حرف خانه را مدرسه نزنیم: اینکه پدرمان چه می نوشد گاهی و ویدیو نامی گاهی پتو پیچ شده بین خانه ما و دایی در تردد است یا اینکه کسی نماز می خواند یا نه. توی مدرسه هم خب لابد چیزهایی عین واقعیت بودند: یکیش چادر مامان. یکیش چهارده معصوم حفظ کردنهای احمقانه من. خیلی ها همینطوری بودند.
اما ریا کاری را که یادگرفتیم یادمان ندادند این رویه مال بعضی وقتهاست. حفظ ظاهر که حضرات یاد پدرمادرهای دگراندیشمان! دادند شد عین مقدسات. توی کله ما هم رفت. حالا این نسل هرچه بلد نباشد و بیسوادیش به هرکجا برسد در ریاکاری مراتب اعلی را سیر کرده. خودم یکی. اما گاهی ،خودمانیم، قباحت دارد اینجا و آنجا فحش و ناسزا و بعد در ملا عام افتخار به رعیتی حضرات!

۵ اردیبهشت ۱۳۹۳

آقایی که تو بودی

خوبی تو  این است که هیچ وقت نشد آنقدر بشناسمت که از چشمم بیفتی. شاید هم  من از چشمت زود افتادم. نمی دانم. گفتی یک جای کار می لنگد و من خوب می فهمیدم تو خیلی جلوتر و تند تر از من راه رفته ای و من هنوز در گیر و دار این بودم که دورت بگردم کمی تماشایت کنم. هنوز راه رفتنم نمی آمد. تو می خواستی پا به پات بدوم. شاید خاصیت عشق باشد. من آرام آرام شیفته می شوم و عمیق. تو لابد شدید و .... جای خالی اش را خودت پر کن. خوبیش این است که گه گدار می بینمت هنوز. رد پات که هست لابد یعنی از چشمت نیفتاده بودم. یعنی تو رفتی و من به گرد پات هم نرسیدم. حس آن روزهای تو که بیقرار بودی و می فهمیدی که وقتش یا الان است یا هیچ وقت دیگر را حالا می فهمم. حالا که پای تعلل و دودلی یکی شبیه آن سالهای خودم حرص می خورم. حق با تو بود. کاش پا به پایت آمده بودم یا شاید همان بهتر بود که ماندم. دست کم تصویر خوبت که همیشه هست. تصویر آدمی که خوب می دانست چه می خواهد. دخترک آن روزها حالا شده آقایی که تو آن روزها بودی...

۳۱ فروردین ۱۳۹۳

the skin i live in

آرزو به دلم ماند وقتی اعتراض می کنم و شاکی می شوم نگویند "می خواهی تنهات بگذارم؟" کو گوش شنوایی که بفهمد من بنا به تعریف آدمی لمسی ام. وقتی شاکی می شوم پوست تنم تنگ شده برام. تنهایی تنگ ترش می کند...

۲۵ فروردین ۱۳۹۳

قمار آخر

من آدم دست خواندن و برگ سوزاندن نیستم. این دست برای برد جانم را داو گذاشته ام.

۲۴ فروردین ۱۳۹۳

رستگاری اجباری

یک وقتی هم دست می کشی و می گویی از این به بعدش با خودت. دیر می آیی ، می دانم...

۱۷ فروردین ۱۳۹۳

لایکی چند؟

زوج های خوشبخت اصراری به فروکردن خوشبختیشان توی چشم این و آن ندارند.  رفتار اجتماعی آدمهایی که به خوبی می دانند آدم همند فارغ از هر خود به دیگری آویزی و شاهد گرفتن عالم و آدم - از دورهمی های دوستانه گرفته تا صفحات اجتماعی- به  ببینید ما چه برای هم می میریم است. زوجهایی که آدم همند، به سادگی آدم همند. لطافت و ظرافت محبت کردن آدمها به هم در جمع برای من یکی همیشه زبان گویای خلوت رابطه هاست. منکر بروز غلیان های عاطفی در جمع نیستم. بخش مهمی از حیات رابطه وابسته به مدیریت  همین کنش و واکنشها در جمع است. اما خرده نگیرید اگر لایک ها و لاو ها و آغوشهای تنگ عکس ها و جانم فدایت شوم ها را به ثمن بخس نمی خرم گاهی.

۱۶ فروردین ۱۳۹۳

تاریکی

از هر کسی بپرسید  برایتان از روز موعودش می گوید. باز از تک تکشان که بپرسید می گویند که بالاخره یک روزی فهمیدم زندگی قرار نیست از یک جایی، یک وقتی،‌ یا در کنار یک کسی شروع بشود.  من دیر فهمیدم که روز موعودی در کار نیست. برای من آن روز موعود روزی بود که درس و مشقهای تمام نشدنیم تمام بشود. این بود که جدی ترین دغدغه ام این بود که این یکی کار را با بهترین نتیجه به سرانجام برسانم تا سر صبر به باقی زندگی برسم. تمام که شد چشم باز کردم دیدم از کنار هر فقدی به راحتی گذشته ام. در آستان سی سالگی یک آن دیدم اطرافم برهوت محض است. و فقط آنهایی که سی را گذرانده اند می دانند که بعد از سی، فرصت دوست ساختن و یار گرفتن از آدمها به معجزه شبیه تر است. دهه بیست بنا به تعریف  ملازم است با وفور آدمیزاد . بعد انگار آدمهایی که تک تک آمده اند زوج می شوند و به تاریکی می روند. دردناک تر قضیه این است  یگانه ترین رفقا و یارها را با سلام و صلوات راهی دیاری کنی که توِ تک را به آن راهی نیست... دو سال گذشته و من یاد گرفته ام که آدمها تکرار نشدنی اند. آدمها فقط یک بار حادث می شوند و در زندگانی آدمیزاد هیچ چیزی ارزش از دست دادن آدمی را ندارد که بی واسطه و عریان وبی تکنیک و بی پروا دوستت دارد و یارای گفتنش نیست. که تو باید زبان دلش بشوی. زبان دل خودت هم... 

۱۵ فروردین ۱۳۹۳

نفس اطراف دستانم پیدا نیست

چیزی برای نوشتن ندارم...
دروغ می گویم.
باید بگویم که یک انسان عاصی منتظرم که به حقش فکر می کند. درست دقیقه ای که از این انتظار احمقانه‌ی سادو مازوخیستی دست بردارم می دانم که بر می گردی و من به حقم می رسم اما نه می خواهم برگردی و نه این لذت ابلهانه دیگر ذره ای برایم جذابیت دارد.
مساله این جاست که برگشتنت معادله‌ی  همه‌ی روزهای انتظار را به هم می زند. کنترلم را از دست خواهم داد. پس منتظر می مانم. معلول و... .