۱۰ اردیبهشت ۱۳۸۹

دکتر علی محمد حق شناس

باور اینکه آن هیات خدنگی که می شناختم و شاگردیش بزرگترین افتخار زندگیم بوده حالا دیگر نیست، سخت تر از این است که تاب بیاورم. بار آخر که دیدمش، گفت: "شقایق! پرنده ای که از قفس آزادش کنن، اگر برگرده لایق مرگه!" آن دانشکده بعد از حق شناس، جای ماندن نبود. دل گرم بودیم به بودنش همین نزدیکی ها! حالا که نیست...

تا ترسو نباشم...

اینجا نوشتنم یک دلیل بیشتر ندارد جز اینکه عمیقن باور دارم" شخصی، سیاسی است"! یک سال و نیم است هزار جور لیبل را بر تن این قاب و خودم تحمل کرده ام! شاید شنیدن یکیشان آن هم از نزدیک ترین آدمها کافی بود تا برای همیشه قید نوشتن را بزنم. من اما آنچه هستم را بیشتر از استعداد و پشتکار، مدیون لجبازیم هستم. خیلی پیشتر از اینکه بتوانم تحلیل درستی از زندگی و آدمها داشته باشم کلاه کلمنتیس را خوانده ام و این جمله توی ذهنم ماند که همان چیزهایی که در لایه های بالای سیاسی رخ می دهد در زندگی خصوصی نیز اتفاق می افتد. همان روابط قدرت و همان سلطه و انقیاد. هر کنشی هر چند فردی و شخصی، واجد معنای اجتماعی است و قدرت - قلب سیاست- در شکل کوچکترین رفتارهای سلطه آمیز در نزدیک ترین روابط رسوخ می کند و از همانجا بسط پیدا می کند در ساختارهای کلان و تاثیر و تاثرها آغاز می شوند. آرمان زندگی من برابری نیست! استقلال است برای تعیین معیارهای سنجش نه برای مقایسه شدن با آنها! اگر اینجا فریاد زدم از بازجویی شده ای که خود ناخواسته پلیس مخفی می شود و بازجویی ام می کند، اگر از دایکاتمی ذهن خودم و دیگرانی نوشتم که این یا آنم می دانند، اگر از تنی گفتم که کلمه می شود و زبان، اگر از ترس هام نوشتم یا عاشقی های یک شبه ام حرف زدم، پی موجی راه نیفتاده ام!دغدغه ی به دوش کشیدن کشکولی پر از حرفهای مردپسند با من نبوده! فقط سعی کرده ام ترسو نباشم و این با ترسیدن فرق می کند. من ترسیده ام! زیاد! می نویسم که ترسو نباشم. و می دانم بار ترس خیلی از آدمهای دیگر را هم بر دوش می کشم. ناشناسهایی که کامنت می گذارند، آنهایی که لایک می کنند و آنهایی که متهمم می کنند. هستم که هر ترس و خلوت سیاسی شده ی به اجبار مسکوت را بر ملا کنم. دیگر نپرسید چرا می نویسی و چرا وبلاگ؟

۹ اردیبهشت ۱۳۸۹

دایکاتمی

می بینی ! زن اثیری قصه هات، حالا می نشیند توی کافه دست زیر چانه، سیگار از پشت سیگار از پشت دود، نگاههای شاعر میز کناری و نقاش میز روبه رویی را رد می زند. نگاههاش خلسه ی بعد از هماغوشی وحشی کنار خیابان نیمه شب می شود و صداش صدای دورگه ای که دوستت دارم را از یاد برده... دیر شده ام! باید پیشتر از اینها نقشم می کردی... این لکاته ای که می بینی راه و رسم لکاته گی را همانقدر بد می داند که اثیری بودن را...

۸ اردیبهشت ۱۳۸۹

؟

از انقلاب برگشته ام...
ديگر چه مرگيم مي تواند باشد؟

۴ اردیبهشت ۱۳۸۹

بدون عنوان

صبح که از در می زدم بیرون اشکش رو دراوردم! اونقدری که رفت دراز کشید، پتوش رو کشید سرش و جواب خدافظیم رو هم نداد.
عصری که برگشتم درو باز کرد، خندید، بغلم کرد و مث همیشه بوم کرد و پرسید ناهار خوردی؟
.
.
.
یادم افتاد به عصرها و شبهای بی شماری که برگشتم، ‌کلید رو انداختم تو در و حسرت یه لحظه بودنشو داشتم... بوسیدمش! یه عالمه بوسیدمش!

۳ اردیبهشت ۱۳۸۹

دوستت دارم

شعرهای شما چاپ شدند
شعرهایی که خواب دیده بودم

شعرهای شما اجازه ی چاپ گرفتند
آن ها خیال کردند آن سه نقطه ها
جای پای شیخ شهاب الدین سهروردی است

شعر های من بر گشت خوردند
گفتند شانه های شعرم
بوی عطر مردانه می دهند
گفتند "کودک تو" را حذف کنم
"تپش های تنم" را نیز

هر کتابی حالا چاپ می شود
من حدس می زنم
کسی
جایی
سه نقطه شده است
سارا محمدی اردهالی/ روباه سفیدی که عاشق موسیقی بود

خطر!

باید یه تابلو می ذاشتم نزدیکم :"کارگران مشغول کارند" روزهایی که ترجمه می کردم شرح افسردگی منجر به تراژدی راوی داستانم را که وقتی بعد از ده روز از این کنج خلوت بیرون می زنم این همه خرابی به بار نیاورده باشم.
دست کم گیجی ها و بی توجهی ها و اشک ها و دل نازک شدنها و اکستریمیست شدنم دلیلی داشت! توجیه پیش کش!

و من هنوز از این مهارت بی نصیبم که چند تا کار را با هم هندل کنم...
پ.ن. امشب گفتی "تمام این روزها می دیدم و نگرانم می کرد حالت." نمی دانی چقدر حرفت مایه دلگرمی بود برام...

۲ اردیبهشت ۱۳۸۹

it's in the air

امروز از اون روزاس که دلت حسابی برام تنگه!
حس می کنم...

۱ اردیبهشت ۱۳۸۹

الفبای ارتباط/ ورژن غلط

راستش یاد گرفته ام و حواسم بوده اظهار لطف آدمها را، محبتشان را، مصادره نکنم به نفع خودم و بعد بر اساسش بخواهم در زندگیشان جای بیشتری از آنچه سخاوتمندانه برایم قائل می شوند به خودم اختصاص بدهم. آدم فروتنی هم نیستم. همیشه گفته ام که سرطان بدخیم غرور دارم. همیشه پشت بندش هم گفته ام – ادعا کرده ام دست کم- که شجاعتش را دارم به وقتش این غرور را بشکنم. اما حرفم الان این نیست. من هیچ وقت لطف و مهربانی و توجه آدمها – مردها را به ویژه - به "نخ دادن" تنزل نداه ام. هیچ وقت برای هیچ آدمی سوسه نیامده ام. ناز آمدن توی کارم نبوده. شیطنت کرده م، خباثت نه! قصد آزار کسی را نداشته ام. باورم هم همیشه این بوده که اگر حس کسی بیشتر از لطف و توجه باشد، دوست داشتن باشد یا شیفتگی مثلن، می آید و سر راست یقه ام را می گیرد و بهم می گوید... چه باور مسخره ای! تا همین چند وقت پیش به این که می گویم باور راسخ داشته ام. اما حالا می فهمم هیچ کدام سیگنالهای ارتباطی من به آدم نرفته. همان روزی که دوستی حرفی زد و ریسه رفتم از خنده ی ذوق و برگشت بهم گفت" اگر یه دختر دیگه بود الان نه تنها خودشو می زد به اون راه که بحث رو هم عوض می کرد" شستم خبر شد که پس اون وقتی که نه گفتم و فلانی جدیم نگرفت، ان دفعه که زود گفتم :"چرا که نه! آره!" و طرف ول کرد رفت یا همه ی صحنه های مشابه دیگر هم لاجرم از همین جا آب می خورد. چند وقت بعدترش ضربه ی نهایی وارد شد. وقتی رفیق عزیزی برگشت گفت دوستت داشته ام ونفهمیدی!
بماند این داستانها! آدمهایی که من را از نزدیک می شناسند همیشه متهمم کرده اند به استقلال طلبی بی حد و حصر! تقریبا هیچ رابطه ی عاطفی ای را به سر انجام نرسانده ام. حالا می فهمم که من از ابتدا الفبای ارتباط را بد یاد گرفته ام. فرصت سیاه مشق نداشته ام. عشق تین ایجری از سر نگذرانده ام. تب تند بیست ساله گی نداشته ام! موازی کاری نکرده ام... همه چیز برای من جدی شروع شد بی مجال اشتباه! حالا در این سن و سال وقتی می بینم آدمها می آیند نزدیک و بعد دور می شوند دیگر بهت زده نمی شوم. من الفبای رایج ارتباط را نمی دانم . انگار کسی هم زحمت یاد گرفتن الفبای ارتباط با من را به خودش نمی دهد. هر چند سخت نیست. حرف اولش صراحت است.من ایما و اشاره های رایج را نمی دانم. به وقت نباید می خندم و دلم که برای کلام محبت آمیزی غش رفت صریحن اعلام می کنم. نه اگر گفتم قاطع است و دلیل دارد. حریم دارم اما گارد نه! دیگر فرصتی برایم نمانده که راه و رسم نه زنانه گفتن یاد بگیرم و محبت آدمها را نخ ببینم و رسم با دست پیش کشیدن و با پا پس زدن تمرین کنم. ترجیح می دهم همانطور بد راه بروم تا راه رفتن خودم هم از یادم برود.

۳۰ فروردین ۱۳۸۹

پایانی می خواهم...

زندگیم شده سه نقطه های بی سرانجامی و ناتمامی ...
حوصله کن با من. جایی نقطه ی پایانی لازم است. بخوانم! پیداش می کنی...

۲۸ فروردین ۱۳۸۹

رودرروی مرده ها

این هم هست! باید برگردم، بگردم، ببینم کجا برای کدام از دست رفته ای سوگواری نکرده ام که اینطور سایه زده شده ام! لازمه اش هم این است که اینقدر شجاع باشم که با مرده هایی که زنده به گور کرده ام مواجه بشوم! لاجرم اینطور دست آخر آرام خواهم گرفت از این همه گریز و جایی شاید بتوانم قرار بگیرم. دور اگر نباشی تا بازگشتنم، آغوش تو جان پناه خستگی ها و قصه هام خواهد بود... حالا اما باید بروم...

۲۶ فروردین ۱۳۸۹

دوستی از نوع زنانه

تمام مدت که نشسته بودم و حواسم جمع حرفهای رفیقم بود که داشت از فیلم می گفت ، نگاهم می لغزید روی چهره ی دو تا دختری که میز کناری نشسته بودند و داشتند حرف می زدند. نمی شنیدمشان. اما نگاههاشان به هم وقت حرف زدن، خنده هاشان، قهوه خوردنشان، سیگار کشیدنشان عجیب حسادتم را تحریک می کرد. غبطه نبود. حسادت محض بود. از آن دست حسادتها که دلت را به آشوب می کشد. از آن دست حسادتها که از نداشتن نیست فقط. به خاطر از دست دادن است.
دیده ام که گاه چنان رفاقتی بین دو دختر شکل می گیرد که رو دست بزند به تمام دوستی های آرمانی بین مردها توی فیلمهای کیمیایی. اما راستش هیچ وقت ندیدم این دوستی ها همانطور پیش برود که باید. قصد قیاس ندارم. نمی خواهم تفسیر جنسیتی بکنم از این ماجرا. مدتهاست باورم را به جنسیت /gender/ به عنوان یک فاکتور تبیین کننده از دست داده ام. تجربه ی رابطه ی رویایی الف و سین که همسایه ی دیوار به دیوار من بودند با حسادت نامزد سین وتصمیم سین به فداکردن الف به خاطر آرامش مردش تراژیک ترین پایان دوستی ای نبود که همیشه به من امید می داد در این زندگی چیزهای ناممکنی هم ممکن اند. حسادتهای کودکانه، حس های مالکیت ابلهانه، رقابت های مبتذل و بی اعتمادی های پارانویایی به خاطرمردها، همه و همه پایان های متصوری بودند بر دوستی های دخترهایی که می شناختم. آخرین تجربه ی خودم از دوستی که حریف شبهای مستی ام بود، ختم شد به یک فیلمفارسی آبگوشتی تمام عیار.
بگذارید رو راست باشم. از اینکه اینجا هیچ دوست دختری ندارم که عصری مثل عصرهای این روزها که این همه سنگین و تلخم برش دارم بروم ولگردی و کافه نشینی و شیطنت خیلی درد به دل دارم. آخرین رفیق این طوری ام که پایه ی گپ و گفت بود و فاصله و نزدیکی را خوب می فهمید، ده ماه است از ایران رفته. بی انصافی نمی کنم. بین دوستهای پسرم آدمهای نازنینی هستند که بی دریغ برایم بوده اند. اما گاهی نداشتن دوست ِدختری که بشود باش رفت خرید لباس زیر و کتاب و خنده های سرخوشانه ی بلند سر داد از سرکار گذاشتن پسرها ، دوستِ دختری که پایه ی آه و ناله و اشکهای بی دلیل و خنده های تمام نشدنی ات باشد تا خود صبح ، رفیقی که هنگ اور صبحت را شریک باشد، رفیقی که بشود باش نشست به اپیل کاری و جیغ جیغ کردن از درد، دختری که بشود باش صحنه های عشق بازی فیلم محبوب را بارها و بارها دید و آه کشید و دلقک بازی دراورد سخت برایم سنگین است. و این نه به خاطر نداشتن که به خاطر از دست دادن است...
پ.ن. اعتراف می کنم این پست علاوه بر دردل ، فراخوانی است برای پیدا کردن یک دوست!

۲۵ فروردین ۱۳۸۹

شبهای دیر

شبهای نادری هم هستند که بالاخره حاصل جمع و تفریق احساس های خوب و بدت بشود صفر. مطلقن صفر. یک جور معجون سنگینی و وانهادگی و درعین حال سبکی است برای من. این طوری بروز می کند که مثلن دیر وقت شب که بر می گردم شیشه را بدهم پایین، شالم را باز کنم، دست ببرم زیر موهام، کش را دربیاورم که موهام پخش بشود و باد بزند شالم را بیندازد و بپیچد میان نم موهام و تعادل حس های متناقضم را به نفع مثبت به هم بزند...
شبهایی هم می شود که با همین اندک بار مثبت بنشینم تا دیروقت با دود عود و نور نارنجی و کلمه ها و نت ها! و بعد نفس های همه که آرام شد سخت عاشقی کنم با تنهایی ام... و هزار بار بپرسم از خودم در این خلوت دو نفره جای نفر سومی هم هست آیا؟

۲۱ فروردین ۱۳۸۹

من...

بهش فكر كردم.
اهلي ام مي كنيد، وحشي نه!
و اين روزها دلم مي خواهد وحشي شوم آنقدر كه حتا "برهنگي كنم با باد*"!
پ.ن. :اين ستاره بماند بي تعريف! دلم مي خواهد مال خودم باقي بماند.

...

نه!
اینقدرها می شناسیدم که حرف دلم را نتوانم بنویسم...

تلخ

حوصله ی جفتمان سر رفته بود از مریضی داداشه و کشداری روز مزخرف تعطیلی آخر تعطیلات. برش داشتم رفتیم ول گردی توی کوچه پس کوچه های لاله. از در که آمدیم بیرون، سیگارش رو روشن کرد. کام اول من تمام قد حسرت شدم. راه رفتیم و در و بی در گفتیم. کله اسبی تلخ خریدیم و سیگار. سیگارش رو روشن کردم. کام اول... دوم... سوم... بهش ندادم. راه رفتیم و کشیدیم و کله اسبی خوردیم تا تلخی دهنمان هم شد عین خودمان... و اینطوری شروع شد باز...
چه لذتی رو از خودم دریغ می کردم...

۱۹ فروردین ۱۳۸۹

این بار من روایت می کنم، اول شخص!

این داستان زندگی منه! داستان نسل منه!
نگاهت نمی کنم که خشم پشت چشمهام رو نبینی. من خواننده ی منفعل قصه های تو نیستم دیگر. مدتهاست از جایگاه خدایی پایین کشیده امت. تو هنوز اما در وهم دانای کل بودنی... مدتهاست راوی نادان کلی...

۱۶ فروردین ۱۳۸۹

joan baez

jesse
این آدم فقط صدا نیست. تبلور هزار هزار آرزو و خاطره ست.

۱۵ فروردین ۱۳۸۹

نایتینگل درون

عهد بستم با خودم. عهد بستم که دیگر هیچ وقت به سرم این خیال خام نزند که می توانم کسی را نجات بدهم. که می توانم حال کسی را بهتر کنم. چه خیال خامی... از این به بعد دست بالا پاسخی خواهم داد بر حسب توان و تصمیمم به صدایی که کمک بخواهد. همین و بس.

۱۳ فروردین ۱۳۸۹

بوتیمار

چه لازم است بگویم
که چه مایه می خواهمت؟
چشمان ات ستاره است و
دلت شک.
*
جرعه ای نوشیدم و خشکید

دریاچه ی شیرین
با آن عطش که مرا بود
برنمی آمد
می دانستم.

چه لازم بود بگویم
که چه مایه می خواستم اش؟
شاملو/ مدایح بی صله

پ. ن. بماند برای کسی که هیچ وقت باور نکرد چه مایه می خواستمش...

۱۲ فروردین ۱۳۸۹

مهارتی که ندارم

هیچ نمی فهمم وقتی یه دوستی حالش بده چی کار باید بکنم. تنهاش بذارم؟ برم پیشش ؟بذارم حرف بزنه فقط؟ باش همدردی کنم؟ از موقعیت مشابه بگم؟ بهش راه حل بدم؟ دور بشینم نگاهش کنم؟ دلقک بازی در بیارم؟ باش بحث کنم؟ ببرمش به زور بیرون؟...
می دونم هر آدمی یه لمی داره. هر حال بدی یه راهی داره. اما اونقدری که من دست و پام رو اینطور وقتا گم می کنم به نظرم میاد بدترین کار ممکن رو کردم. اینه که اغلب فقط می شینم نگاه می کنم و منتظر یه سیگنال می مونم. بدیش اینه که آدمایی که می دونن حال این وقتای منو و بهم سیگنال می دن خیلی کمن. اینطوراس که من همینطور می شینم نگران و نگران! بی اینکه بتونم قدم از قدم بردارم . بدون اینکه اون آدمه بفهمه چقدر فکرش بودم. چقدر دلم پیشش بوده.