شاعر نیستم. هیچوقت شعر نگفته ام. کم پیش آمده مرجع -ت یا تو شعری باشم. شعر اما می فهمم. شعر اما زیاد می خوانم. شعر اما دوست دارم؛ خیلی زیاد. چیزی که حسادت من را به منتها درجه ی خودش می رساند هم همین شعر است. گاهی تا سر حد مرگ که از شعری لذت می برم تا همان سر حد مرگ رشک می برم به شاعرش. که من چرا نشده که شاعر این شعر باشم. امشب باز تا سر حد مرگ رفته ام. از لذت، از رشک.
۱ نظر:
من قبلا زیاد شعر دوست نداشتم..
یعنی نسبت به شعر..
ولی جدیدا نسبت به شعر احساس بهتری پیدا کردم..
هر چند بازم داستان و متن رو ترجیح میدم..
ولی با این حست، یعنی رشک بردن، سهیمم..
ارسال یک نظر