۳ اسفند ۱۳۹۰

این فصل را با من بخوان...

این شهر با تو بر من وطن شد و بی تو تبعیدگاه...
نمی دانستم تا رفتنت...
شهر را آذین می بندم با اشکهام تا شب برگشتن و به آغوش گرفتنت پای شیشه های بی رحم مهراباد...

۱۸ بهمن ۱۳۹۰

منگ و گنگ

اتفاق؟یک عالمه! دلار... طلا... قحطی... ناوهای خلیج فارس...
فقط ناظر این همه آدم بودم دور و برم که 13 میلیارد 13 میلیارد پول ریختند به جیب آقایان هایپر استار و نمایندگی های سامسونگ... فقط ایستاده ام و نگاه می کنم... منگ! دارم مذبوحانه سعی می کنم جایی پیدا کنم که بتوانم سر پایم بایستم. از جایی که مردمانش تنه می زنند بی زارم. از این آدمهایی که حرص دوام دارند به هر قیمتی بی زارم...