۹ تیر ۱۳۹۰

ما دو...

ما دو، دستادست
همه جا خود را در خانه‍‍‎ی خویش می انگاریم
زیر درخت مهربان، زیر آسمان سیاه
زیر تمامی بامها، کنار آتش
در کوچه‎ی تهی، در زل آفتاب
در چشمان مبهم جمعیت
کنار فرزانگان و دیوانگان
میان کودکان و کلانسالان
عشق را نکته‌ی پوشیده یی نیست
ما آشکاری مطلقیم
عاشقان، خود را در خانه‎ی ما می انگارند.
پل الوار/ ترجمه‌ی شاملو

۲۸ خرداد ۱۳۹۰

میهمان خانه‌ی مهمان کش روزش تاریک*

این جا شده سرزمین آدمهایی که به همه چیز عادت می کنند... به همه چیز عادت دارند...

* از برف/ نیما

۲۷ خرداد ۱۳۹۰

باهره

در کودکی های من زنی بود که روشن ترین خاطره های کودکیم به نامش سند خورده. خانه ای همیشه روشن داشت با بوی تابستان. قد بلند و درشت بود، موهای مشکی لخت داشت و راه که می رفت یقین می کردم هیچچ چیزی آن قدر ها قرص و محکم نیست. خوب می رقصید، خوب می خواند وبسیار خوانده بود، خوب حرف می زد و از این بیشترها می شد دانست که سادگی حرفهاش از بسیار دانستن است نه عوام زدگی. کلمه های کودکیم را غلط می گرفت و خوب یادم هست اولین بارها که زنانگی را کشف کردم در او و با او بود. به بغض و بخل و میان مایگی دو مرد از زندگیمان حذف شد... گم شد. این روزها که با خانم باتلر نظریه پرداز جنسیت سر و کله می زنم زیاد یادش می افتم. زنانگی من با زنی ساخته شد که مثال نقض هرچه هنجار بود و با این همه بسیار زنانه زندگی می کرد. زنی که می خواستم باشم و حالا... شاید کمی دور یا نزدیک به آرزوی دیدارش، لحظه ای حتا، صفحه های مجازی را ورق می زنم که شاید نشانی بالاخره...

۲۳ خرداد ۱۳۹۰

جان کلام

به یکی جرعه که آزار کسش در پی نیست
زحمتی می کشم از مردم نادان که مپرس...

۲۱ خرداد ۱۳۹۰

us...? its complicated

خوشحالی خوب کردن حال آدمی که حالت به خاطر ناخوش احوالی اش خوش نیست...همین قدر ساده و همین قدر پیچیده ایم ما هر دو...

۱۶ خرداد ۱۳۹۰

mirage

زندگی بین کتابها سخت توهم زاست. توهم شناخت یکیش. آدم حس می کند پیشاپیش حادثه ها ایستاده و به وقت رخداد ها لاجرم بهتر از پس هر ناگزیری بر می آید. لابد بهترین تصمیم را هم می گیرد. آدم کتاب زیسته همیشه نسخه ی آماده ای برای عالم و آدم هم دارد. پر از انتزاع کلمه هایی است که واقعیت زندگی را بی آنکه بداند سراب می کنند، می گویم توهم ، همین است منظورم... سالهاست حکایت زندگی من زیستن کنار این دست آدمهاست. از پدرم گرفته تا استادهایی که به وقتش بتم بوده اند و دوستانی که کلمه هایشان پیشاپیش خودشان به هم وصلمان می کرده. به وقت حوادث همین ها بدترین تصمیم ها را گرفته اند. همین ها بی رحم تر آدمها بوده اند، همین ها ترسناک ترین دشمنان شده اند... خودم؟ مستثنا نیستم. هر چه بوده فقط افتخاری به خوانده هام نکرده ام. هیچ کدام این برگه هایی که شاهد ذوق بی حد و حصر من بوده اند وقتش رفاقتی نکرده اند. تلخ تر کرده اندم با دور نشانده اندم از شادی خطر کردن و لغزیدن و شکست خوردن. همه‌ی اینها را گفتم که بگویم کتابها حاشیه ی امن زندگی اند. اگر به زدن به قلب زندگی تشجیعمان نکنند به هیچ نمی ارزند...

ابدیت

دارم راستی راستی دکتر می شم...
پ.ن. باید حادث می شدی که زمام زمانم به دستم برگردد... هر لحظه با تو و تو با هر لحظه....

۱۱ خرداد ۱۳۹۰

باز هم خرداد

گفتي كه يك ديار
هرگز به ظلم و جور نمي ماند
برپا و استوار ...