۲۸ آذر ۱۳۸۷

نامه سر گشاده

سلام!
اینها را برای تو می نویسم که حالا از خیلی های نزدیک دور، یا دور نزدیک ، نزدیک تری! اینجا که منم، که تو نیستی فریاد ساده ترین کار عالم است. می شود یک دل سیر داد کشید. برای من اما حنجره ی فریادی نمانده! سکوت را چنان که محکومم کرده به خود با صدای زنجیرش روز و شب تاب می آورم. آوا که نشود فریاد هم نمی شود. چه رسد به واژه! آن که اصلا نمی شود. فقط فکر می کنم. با تصویر های در هم آینده و رونده! از شبهای خشم و بغض و ناتمامی و در خود ماندگی! از صبح های های کابوس !از عصرهای پرسه ی بی سبب در ناکجا ! از غروب های سرخ رد شده از روی تن جوانی ناکرده ی ما!
راستی! از آن شب صعب گذشتیم به گمان تو؟ از آن شب ناممکنی تسلی؟ از آن شب ناممکنی واژه؟ به گمان تو از آن شب موسیقی و بغض و تصویر گذشته ایم؟ از آن شب بیداری من تا خود صبح بی مکتوب!
به گمان تو، از روزهای معامله و بازار خود فروشی این باشنده های آدم نام می گذریم؟ سر به سلامت، دل به امان؟ به گمان تو می شود هم که من بار دیگر بی خیال دل بسپارم؟ می شود؟ می شود که تو باز زخمی نباشی ، تکه ای از روحت جراحی نشده باشد و بی حفاظ در باد رها؟ می شود؟ می شود که من مرهمی پیدا کنم برای زخم های تو که این طور عریان می بینمشان؟ و تو ! تو می شود که دست آخر راهی پیدا کنی برای رام کردن این آشوب؟ این بلوا؟
این روزها و شبها خیال های من از لشکر نا امیدی ام مدام شکست می خورند. دست به هر کاری می زنم، هر خیال و آرزویی می بافم، می بینمش در آتش ناامیدی، بندی دود یاس. اینکه توانیم نمانده که یک بار برای همیشه پس بزنم این دیوارهای نامرئی را، عجیب آزرده ام می کند. همیشه مبارزه کرده ام و همیشه تنها. اینبار اما حجم درد، حجم فقد بزرگتر از حجم شقایقانگی های روزگاری بیکرانه ی من است.
دور مانده ایم. دورتر هم می شویم با این مکانی که از زمانمان می گذرد. با این عینیتی که غالب آمده بر همه انتزاع عاشق بودن هایمان. و گناه از ما ست. و گناه از ما نیست. گناه از هیچ کس نیست. گناه" وحشت آوار" از ماست. گناه خشونت و سبعیت این ها اما از ما نیست. گناه زنده بودن، اینطور، از هیچ کس نیست. ما از پسش بر نیامدیم. من از پس معامله و پرهیز و اعتیاد بر نیامدم. من از پس فقدان و صبر و نداشتن های دل بستگی هام بر نیامدم. من اینجا تمام شدم. و کاش تو آغاز می شدی از تمام شده ی من. و کاش تو آغاز می شدی...
اینها را برای تو می نویسم در این مه ممتد. زیر این آسمان نزدیک. باید بروم. آسمان این بالا دارد بر سرم خراب می شود. آن پایین،این بالا نوشته را به دستت می سپارم و به جهان زیرین می روم که دیگر گاهش شده...
می بوسمت


هیچ نظری موجود نیست: