۲۳ مرداد ۱۳۸۸

شبی مثل دیشب...

خوبی شبهایی مثل دیشب این است که وادارم می کنی از چیزهایی بگویم که مدتهاست از شان گذشته ام، بی آنکه فراموششان کرده باشم، بی آنکه دردشان آرام گرفته باشد... خوبی سوالهای مکرر تو و مدام گفتنت که نمی فهمی ام این است که مجبورم می کنی بروم سراغ صدها نامه و نوشته و فولدر و باز بخوانمشان و تصویر روزهای امید و بی نصیبی توامانم را باز روشن ببینم...خوبی اینطور بدمستی کردن با تو این است که می شود هم از کنه چیزهایی با تو گفت که بیرونشان را از بری، که بودی و می دیدی... خوبی این طور شبها که تو اینطور غمگنانه و مایوس نگاهم می کنی این است که رجعتها مجالی می شوند باز که به خودم ببالم که اشتباه نکرده ام... بدیش اما ایمان از دست رفته ی توست و دخیلی که به باد این رابطه بسته بودی...

۳ نظر:

برزگ گفت...

من دلی با صورتی خوش کرده ام باری
کنج تنهایی همین تصویر تاریکی
همچنانم همنشین بهتر
آه شاید اینچنین بهتر

آذر گفت...

آره خیلی خوب بود و خیلی بد. الانم خیلی بدترم و خیلی دوست دارم بهت بگم دردم چیه اما نمی دونم چجوری میشه گفتش و آیا لازمه همه چیزو بیام بذارم کف دستت یا نه. راستش از روزی می ترسم که دیگه تو رو هم نداشته باشم، کسی که مثل کشیشم میمونه و حداقل فکر می کنم کشیشمه، کسی که منو قضاوت نمی کنه، کسی که منو به خودم می پذیراند و بدتر از همه از روزی می ترسم که فک کنم تو هم اونی که فک می کنم نیستی ...

haafez گفت...

che darde shirini