گفتم تمام شد؛ تمامش کردم و مانده حالا بیرون ریختن زهری که دو سال به جانم ریخته بود و صافی شدن و تمرین خنده و برگشت به زندگی... نشد، فرسوده ام کرد، سایید روحم را تا فهمید که نه ی این زن، نه است! گفتم تمام شد... دوماه گذشت تا تمام شد...
گفتم تمام شد؛ بمانم همینم که تو ابله می گویی! تویی که اگر به خاطر دانشجوهام نبود این یک ماهه ی بعد از عید را هم تحملت نمی کردم از بس عفن بودی! از بس عفنی! صدقه ی سر شماهاست این همه کثافتِ پژوهشِ این سگدانی که لوح تقدیر و سکه اش را سردار فلانیان می دهد... زدم بیرون... پس لرزه هاش دو هفته روحم را خورد...
گفتم تمام شد؛ زدیم بیرون، شادی کردیم که این بار نه می گوییم که بشود. یک ساعت صف و همه لبخند و همه شوق. سپیده اش به خون نشست. بهت و بغض و خشم و خون، مرگ از پس مرگ... حبس بودم در خانه ای که نگاه مضطربی مجال خطر نمی داد ...گذشت ، برگشتم...
گفتم تمام شد؛ آزاد بودم با تنهاییهام که فکر کنم و ببینم چه رفته بر سرمان! همین هفته ی پیش گفتم که تمام شد و رفت. توپیدند که نخور که تو بیشتر سرت گرم شود فاتحه ی همه چیز را می خوانی و خندیدم که این سر هنوز گرم نشده؛ گرم شد و من بر سر حرفم بودم...
و امشب از پس 7 شب چه چیزهایی بر من آغاز شده ... پر پر زده ام و خسته کرده ام خودم را... می گویند تنها نمان. کاش می فهمیدند که درد تنهایی نیست که فرسوده ام می کند. فقد است. تنها بوده ام همیشه. اما فقدان ... فقدان حکایت دیگری است... حالا داشته ام فقط صداست از پس این سیمهای شنود... صدای پدر صدای همیشه نیست، صدای مادر صدای خستگی است، صدای دوست ترینم با صدای شعرش فاصله ها دارد و من... فقط نگاه می کنم... فقط نگاه می کنم...که کی تمام می شود...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر