باید بگذرند این ساعتها...
لحظه به لحظه این ساعت لعنتی را نگاه می کنم تا 60 تایش بشود 1، یکش بشود 60، بهانه ای باشد که دوباره بگیرم شماره را و نفسم بند بیاید از اول... مثل لحظه ی اول... انگار افتاده ا م در گودال قیر... راست می گوید... من ظرفیت ندارم... نداشته ام. بعدش را هم نمی دانم. بعدی نیست... بلد هم نیستم تقسیم کنم این ساعت را. بلد هم نیستم زار نزنم. بلد هم نیستم برکنار بمانم... من بلد نیستم اینطور - اینطور که شماها، همه تان - زندگی کنم...
* لطفا کامنت نگذارید.مجبور می شوم مثل یکی دو پست قبل پابلیش نکنم.
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر