۳۰ مرداد ۱۳۸۸

و چقدر نداشته امت...

دوست دارم اینطور که تنم تب دار می شود... مسکن خوردم و دراز کشیدم ، همینطور فکرها آمدند و رفتند تا فکر تو آمد و ماند... که چندین روز است از آن شب بستری شدنت گذشته و هنوز خوب خوب نشده ای... داشتم به صدات هم فکر می کردم روز سی سی یو و باز صدات وقتی این بار آخر می خواندی " نگاه کن/ دنیا شبیه چهارشنبه سوری است..." و نگاهت که این بار آخر که می رفتم چه برقی داشت و آغوشت که اینبار خلاف پیشترها گذاشتی رها شوم در امنیتش...
دستت روی پیشانیم بود: گرمی، بابا! شقایقِ بابا! شقاااایق! باااا بااا! چشمهام رو باز کردم، نبودی، تا کجاهاش رو خواب دیده بودم؟ اشک، گرم، لغزید... تا چند روز دیگر می بینمت باز...

۳ نظر:

p گفت...

عكسي هست از كه روي تخت ولو شده اي ، سرت درد ميكرد و بابا دستش را روي سرت گذاشته بود و ميخواست دردرت را كم كند.....
يادت هست؟
دلتنگشم.
حالا كه نوشتي فهميدم كه چقدر دلتنگِ دلتنگ صدا و دستهايش هستم.....

علی گفت...

همینطور فکرها آمدند و رفتند تا فکر تو آمد و ماند...
...
..
.

بابای باران گفت...

یکی از بهترین پستات بود تا حالا نمی دونم چرا ولی خیلی باهاش حال کردم ناژو...