۱۱ مرداد ۱۳۸۸

دست من در هوای توست...

و من هنوز در پیچ آن بزرگراه لعنتی مانده ام با صدای هق هق تو در انحنای گوشم که قرار است خبر را به مغزم بفهماند و نمی فهمدش...
زمان ایستاده بر من.
من پس می روم.
هیچ پدری حق رفتن ندارد. بگو که باز کابوس است شقایق! بگو که واقعیت ندارد... بگذار شب نجواهای ترسخورده امان باشد این بیمارستانهای دو شب... پدرهامان... وااااای! بگو که کابوس بوده...

هیچ نظری موجود نیست: