۷ مهر ۱۳۸۸

نهادینگی- تازگی

یکی از مهمترین دلایلم برای تن ندادن به هر گونه رابطه ی نهادینه - و تاکید می کنم نهادینه که الزامن به معنای بلند نیست- ترس از بوی نا گرفتن رابطه است. وقتی حساسیت ها بدل به عادت می شوند یا کشف هر چیز تازه در طرف رابطه در حکم تلاشی طاقت فرساست تا فرصتی شگفت! وقتی عهدهای اولیه تبدیل به بار خاطر می شوند یا نقشهای دلخواسته رنگ وظیفه می گیرند. حواسم بوده همیشه که از این چیزها بپرهیزم. نیک نِیم ها را چند وقت یکبار عوض کنم یا تکیه کلامها را! مکان ها را یا حتی خوردنیها را. حواسم به مناسبتها بوده! به تبدیل روزهای عادی به مناسبت!به گمانم این چیزهای کوچک گاهی رابطه را تازه می کند، هر چند اینها هیچ کدام کافی نیستند. هیچ وقت شوق روزهای اول دائمی نمی ماند. دست بالا حس هایی نو به نو می شود اما جنسش با روزهای کشف و شهود و شگفتی اول متفاوت است. رابطه ی بلند را تجربه کرده ام! رابطه های کوتاه را هم! دیگر مطمئن شده ام که تازگی یک رابطه به زمانش نیست. شده که رابطه ای کوتاه ملالی هزار بار بیشتر از رابطه ی بلند برایم به بار آورده باشد. تازگی یک رابطه به آنی ست که باید باشد. نه در یک نفر که در هر دو سوی رابطه. و این تعریف شدنی نیست. به گمانم بخت است و اقبال! اینکه کنار کسی قرار بگیری که نهادینه شدن را تاب نیاورد یا تکرار شدن را! از غذای فلان رستوران بالای شهر همانقدر لذت ببرد که از کله پاچه ی طباخی جنوب شهر! از ناگهان وسط خیابان بوسیده شدن همانقدر دلش بلرزد که در خلوت دو نفره! یا نمی دانم دیگر چه که معنای خطر کردن و آزمودن چیزی تازه داشته باشد! رنگ و لعاب و فر و هایلایت و ته ریش و پروفسوری و موی مدل فلان و ... هیچ افاقه نمی کند وقتی آدمها کانسپت خاص خودشان از تازگی را دو نفره - یا چند نفره- با هم نسازند!
پ.ن. روی صحبتم این جا با آدمهایی که نهادینه شدن را می پسندند و برایش وقت می گذارند نبود!

۴ مهر ۱۳۸۸

بیست و هشت ساله گی

دارم آخرین روزهای بیست و هفت ساله گیم رو پشت سر می ذارم و هر لحظه هراس و شادی توامانی در من هست از اینکه از این دهه هنوز دو سال دیگه سهم دارم...

۳ مهر ۱۳۸۸

ترس از فضاهای تنگ

از کابوس های شخصی من یکی هم این است که کسی برگردد بهم بگوید دارم محدودش می کنم! ترس از شنیدن این جمله اینقدر ها در من ریشه دار هست که گه گاه به بی تفاوت بودن متهم بشوم. به عبارت بهتر حکایت از آن ور بوم افتادن است این قضیه برای من. راستش این اتهام را هزار بار ترجیح می دهم. تعجب می کنم وقتی کسی را می بینم - دوست دختر یا پسر یا همسری - که هزار بار به طرف زنگ می زند و می پرسد کجاست و چه می کند و با کیست و...! من حتی چیزهای عادی را هم سخت می پرسم. اساسن پرس و جو کردن از این دست چیزها عصبی ام می کند. اما انگار در رمزگان روابط اجتماعی این دست پرس و جو ها، این دست مدام تلفن کردنها، این دست مدام پرسیدن که دوستم داری؟ جزو علایم علاقه مندی دسته بندی شده و منی که رابطه ی خوبی با تلفن ندارم و مثلن پیام دادن را ترجیح می دهم و میل زدن را بیشتر می پسندم، منی که بودنم را منوط به حذف دیگران نمی دانم و مدام آویزان گردن کسی نمی شوم که به متر و میزان بفهمم چقدر دوستم دارد، بی تفاوت قلمداد می شوم. آویزان زندگی کسی بودن را هیچ وقت دوست نداشته ام. درست همانطور که کسی را آویزان زندگیم نخواسته ام. ترس از فضاهای تنگ که از کودکی با من بوده به روابطم هم نشت کرده. من آدم روابط تنگ نیستم. آزادی عمل می خواهم همانقدر که آزادی عمل می دهم. و دلگیر می شوم واقعن وقتی که همه ی توجهی که از نوع شقایقانه است را کنار می گذارند و به متر و میزان دوست داشتن ها و توجه کردنهای معمول اندازه ام می گیرند...

۲ مهر ۱۳۸۸

کتابهام

به جرات می تونم بگم هیچ وقت زندگیم این همه کتاب نیم خونده نداشته ام! کتابهام هم استعاره ای شدن از خودم! نیمه تموم! نیم خونده!

۳۱ شهریور ۱۳۸۸

شب شگفت

فقط بعضی مردها می توانند زنانه گی ات را تمام قد جلوی چشمانت عریان کنند بی آنکه زنینه گی ات را دستمایه بخواهند. لغزیدن تاریک روشنای سحر بر پوست نفس تازه کرده از پس شبی شگفت را فقط بعضی مردها می فهمند.

۳۰ شهریور ۱۳۸۸

خداحافظ فصل مسافر

بعضی فصل ها در تعلیق و تشویش تمام می شوند. بی اینکه بفهمی که تمام شده قصه ای و باید نقطه ای بگذاری جایی لابد. بعضی فصلها اما روزهای آخر بار می بندند و تو می بینی که جایی چیزی دارد تمام می شود و این رفتن و تمام شدن نشانه هاش را بر چشمها و دلت جا می گذارد. این فصل برای من تمام شد، همین امروز با آخرین روزش. فردا را دارم که آماده ی مهر شوم. ماه خودم! فصل خودم که هم از امروزش بوی جنون می دهد...

حسرت

همه روزهای از دست رفته به کنار، حسرت هم قدم با تو فریاد کشیدن در خیابانهای این شهر هم برای ابد به دلم ماند...

۲۹ شهریور ۱۳۸۸

20 ساعت

تو زمان منی برای بی درد دوست داشتن...

۲۸ شهریور ۱۳۸۸

دو چیز!

Nick : Two, two things a man should know how to do
Be romantic and smoke his brains out

Gene : I agree

۲۶ شهریور ۱۳۸۸

فراموشی

تو مدام فراموش کن! من مدام یادم می ماند که تو فراموش می کنی! این طوری بی حساب می شویم!

...

وقتی تختت هم پَسَت می زند...

۲۴ شهریور ۱۳۸۸

گودر

باید سپاسگزار الطافتان باشم لابد؛ که اینطور نوشتن را از شما دارم.اینها زخمهای روح من است که در گودر لایک می شود...

۲۳ شهریور ۱۳۸۸

...

باید کسی باشی برای خودت که بفهمی مخاطب بعضی حرفها و نوشته ها شدن، پیچیده شدن در حریر بعضی بوسه ها و نجواها ماحصل جوهر وجود خودت است نه لطف یار! و تو برای فهمیدن این حرف هنوز خیلی کمی! خیلی کم!

دخیل

تتمه ی باورهای مذهبیم رو چلوندم، دست بند سبز ه (سلام سهیل) رو دخیل بستم به در کمد که خونه ه بشه!

۲۲ شهریور ۱۳۸۸

معصومیت نابگاه!

این قدر که هزار جور ایده برای سلام کردن دارم، که خیلیشان ناشی از خباثتم است، کاش ایده برای خداحافظی داشتم! معصوم می شوم وقت خداحافظی!

۲۱ شهریور ۱۳۸۸

بیانیه ی استقلال

تو خونه ی پدری اگه خودم هم جا بشم، کفشهام جا نمی شن!
پس همینجا توی لونه ی خودم می مونم!

۲۰ شهریور ۱۳۸۸

شبانه

I know I need you
I want you to
Be free of all the pain
You hold inside
You cannot hide
I know you tried
* این آهنگ از گروه آناتماست .امشب یک مرتبه مثل غول چراغ جادو از توی ام.پی. تری ام اومد بیرون. لذت وافر امشب را مثل بیشمار بار دیگر مدیون امیر هستم.

بازجوی من

این روزها همه در نوعی ترس و واهمه شریکیم. از شنود، از دستگیریها، از لباس شخصی ها، از فاشیزم، از دیکتاتوری، از هزار چیز مشابه. میهمانی همین چند هفته پیش بود که دوستی گفت حکومت هر جامعه برایند مردم آن جامعه است. و من ته دلم امید داشتم که اینطور نباشد، که ما این نباشیم که برمان حکومت می کند.
از روز به مسلخ رفتن من یک هفته گذشته، مسلخی همین چند قدم پایین تر از خانه ام. مسلخی که زمانی خانه ی امن بود برایم. خانه ی راز دل گفتن و راز دل شنیدن. همین جا بازجویی شدم، تحقیر شدم، مورد تجاوز قرار گرفتم و امروز اعتراف هم کردم. اما آزادی ای در کار نیست. تازه امروز فهمیدم که لباس شخصی ها الزامن پیراهن های شان را روی شلوار نمی اندازند، الزامن سبزها را به قصد مرگ نمی زنند، الزامن چهره هاشان از 100 متری قابل تشخیص نیست. لباس شخصی ای که من باش طرف بودم اتفاقن سبز بود و مد روز و متمایز! بازجوی من آدمی بود به غایت قابل اعتماد، به نهایت دوست داشتنی؛ شنود مکالمات من هم کار خودش بود، باز پخششان هم همینطور. انگیزه لباس شخصی ها و بازجوها را خوب می فهمم. اینها به چیزی اعتقاد دارند، سخت اعتقاد دارند. چیزی که نمی فهمم انگیزه ی بازجوی خودم است. لباس شخصی خودم. مامور شنود مکالماتم.
حریم خصوصی، صحن عمومی! چه توفیری می کند واقعن؟از چی و کی شاکی هستیم؟ وقتی خودمان مامور تفتیش عقاید و بازجویی دوستان نزدیکمان می شویم،به ثمن بخس می فروشیمشان و به اعتراف مجبورشان می کنیم؟ حکومت هر جامعه ای برایند ادمهای آن جامعه است!از چه می نالیم؟ از چه؟

اتاقک زیر شیروانی

ذهن این زن
اتاقک زیر شیروانی است
اتاقکی که در آن، چیزها سالیان سال بر هم تلنبار شدند.

گه گاه چهره اش
در پنجره ی کوچک زیر سقف نمایان می شود
چهره ی غمگین او که در به رویش قفل بوده و
از یادها رفته است.
*ریموند کارور/ تو مشغول مردنت بودی
پ.ن. برای مامان!

۱۹ شهریور ۱۳۸۸

گوشواره

خب ما که اونوقتها نبودیم اما میگن سوراخ کردن گوش نوزاد های دختر همونقدر بدیهی بوده که ختنه کردن نوزادهای پسر! بابای ما اما ایده اش این بوده که سوراخ کردن گوش من و خواهر خانوم غلطه! و می گن می گفته: " مگه بچه هام بَرده اند که گوششون رو سوراخ کنم!"( فکر کنم این چموشی من و خواهر خانوم یه کمش تقصیر اینه) الغرض! بزرگ شدیم و هی هر سال حسرت مدلهای مختلف گوشواره رو آه کشیدیم و هیچ هم جیگر نکردم من که برم گوشام رو سوراخ کنم. تا دریافتیم که گوشواره ی کلیپسی هم هست واسه آدمهای مثل ما! سه ماهه ویر گوشواره گرفتتم و هرجا گشتم پیدا نکردم. این پست رو نوشتم الان تا اعلام کنم که بالاخره پس از سه ماه تلاش، موفق به خریدن دو جفت گوشواره شدم. بله اکنون من دوتا گوشواره ی یاسی خوشگل به گوشهام وصله!من خوشحالم!

۱۸ شهریور ۱۳۸۸

سیب

از در خونه اش که زدم بیرون یه سیب سرخ خنک گنده داد دستم گفت:" بخورش نظرتو بهم بگو!"

حس وقتهایی رو داشتم که یه داستانی مقاله ای چیزی دستم می دن و نظرمو می خوان!موندم با سیبه چی کار کنم! بخورم یا بخونمش!

می دونستم...

قدم به قدم، لحظه به لحظه می دونستم دارم به مسلخ می رم... می دونستم!

؟؟؟

آقا ما این برگه مرخصی مون از زندگی رو باید تحویل کی بدیم؟
استعفا نیست، مرخصی استعلاجیه به خدا!

ابی

دلم می خواد برم کنسرت ابی که 10 بار هی پشت سر هم بگه" وقتی دلگیری و تنها..." و هی باز بگه و بگه و بگه!

۱۷ شهریور ۱۳۸۸

که منم...

آدمی زادی که من است بایداز این خود -احوال -خوب پنداشتگی دست بکشد دیگر از پس این چند ماه و بتمرگد گوشه ی دیوار بگذارد این لبخند جراحی شده روی صورت اشک شود و فریاد! بلکه ازاین زندگی خوابگردی نجات پیدا کند. تا مثلا بتواند ترجمه ی رمانش راپیش ببرد و داستان نیم نوشته اش را بنویسد و فرانسه اش را بخواند و مقاله های نیمه اش را تمام کند! بعد هم بلند بگوید" تز به یه ورش " و مدارکش را بفرستد برای ترجمه و اپلای کند و بکَند از این لعنتی! آدمیزادی که منم دیگر باید با خودش رو راست باشد!

معنای سادگی

...
هر واژه گریزی است
بر دیداری معوق
واژه آن دم حقیقی است که بر دیداری پای بفشارد.

یانیس ریتسوس

+ حرفه هنرمند یه مجموعه ی عالی منتشر کرده از شعر و عکس جهان با عنوان " تو مشغول مردن ات بودی" که من تازه هدیه گرفته امش. کتاب فوق العاده ای است. از دست ندهید.

۱۶ شهریور ۱۳۸۸

شبهای رفتن تو...

باید گاهی هم جای من باشی که همین مسیر با هم رفته را تنها برگردی و ببینی که چه دردی می نشیند بر تن آدمی که می ماند و آدمی که می رود این را شاید هرگز نفهمد...

انتظار زیادی نیست...

دلم نمی خواد کسی واسم بمیره!
دلم نمی خواد کسی به خاطر من زندگی کنه!
فقط دلم می خواد آدمها زندگی خودشو بکنن اما زندگی من رو هم قدر زندگی خودشون محترم بدونن! همین!

...

این غیر رسمی ترین ماه رمضونیه که به عمرم دیدم!

۱۵ شهریور ۱۳۸۸

نیست؟ چرا هست انگار!

یادتونه چند وقت پیش اینو نوشتم که تنهایی اونقدرها ترسناک نیست که از ترسش به هر...
ظاهرا تنهایی بعضی آدمها اونقدرها ترسناکه که همه جور بی شرافتی رو توجیه می کنه!

Best friend/ leading lady

فیلم هالیدی یه جمله ی کلیدی داشت واسه من. جایی که آرتور به آیریس میگه تو سینما leading lady داریم و best freind. و بهش می گه تو leading lady هستی ولی به دلایلی داری مثل best friend رفتار می کنی.
می بینم تو زندگی ام همیشه سر روابطی بوده ام که نقشهای اشتباهی اش رو بازی کرده ام. آدم وقتی سر جاش نباشه، گند می زنه و همینه که من این روزها اینطور خودم رو توی چنبره ی روابطی می بینم که فقط و فقط برام واگویه های شبانه ای رو داره که یه ریز به گوشم می خونه که تو سر جات نیستی...

بوی تو

از عصر تا حالا دستهام رو نشستم! نمی شورمشون! ببینم تا کی بوی تو رو نگه می دارن...

۱۴ شهریور ۱۳۸۸

اسم اعظم

آزادی که بپذیری
آزادی که بگویی نه
و این
زندان کوچکی نیست

آزادی که ساعت ها دستهایت در هم قفل شوند
چشمهایت بروند و برنگردند، خیره! خیره بمان
و ما اسم اعظم را به کار می بریم:
-اسکیزوفرنیک.
آزادی که کتابها جمع شوند زیر دیرکی که تو را به آن بسته اند
و یکیشان
آتش را شروع کند.

آزادی که به هیچ قصه و شهر و کوچه ای
به هیچ زمانی بر نگردی
و از اتاق های هتل
صدای خنده به گوش برسد.
*شهرام شیدایی

روح سرگردان

من از این انتزاعِ بودن
از این بودنِ انتزاعی
خسته ام!

۱۳ شهریور ۱۳۸۸

سفر 2

داداش بزرگه با دوست دخترش به هم زده.
عصبانی برگشته می گه: " حکایت منو این دختره شده حکایت آش نخورده و کون سوخته"!

سفر 1

مامان رفت واسه کارهای ترخیص بابا از سی سی یو! من پیش بابا کمکش می کردم که لباسهاشو عوض کنه و همزمان طرح می ریختیم واسه سیگار کشیدن. خونه نشستم ور دست بابا سیگاره رو کشیدیم...
پ.ن. بابا یه غلط از سیگار کشیدنم گرفت که فقط یه آدم حرفه ای که بابای آدم باشه می تونه بگیره!!!

یه تصویر

گاهی خیلی ساده یه آدمِِ کاملا بیگانه می تونه روز آدمو بسازه، نه فقط یه روز، می تونه یه تصویر از خودش تو ذهن آدم جا بذاره واسه یه عمر، فقط با یه لبخند! فقط...