۲۰ شهریور ۱۳۸۸

بازجوی من

این روزها همه در نوعی ترس و واهمه شریکیم. از شنود، از دستگیریها، از لباس شخصی ها، از فاشیزم، از دیکتاتوری، از هزار چیز مشابه. میهمانی همین چند هفته پیش بود که دوستی گفت حکومت هر جامعه برایند مردم آن جامعه است. و من ته دلم امید داشتم که اینطور نباشد، که ما این نباشیم که برمان حکومت می کند.
از روز به مسلخ رفتن من یک هفته گذشته، مسلخی همین چند قدم پایین تر از خانه ام. مسلخی که زمانی خانه ی امن بود برایم. خانه ی راز دل گفتن و راز دل شنیدن. همین جا بازجویی شدم، تحقیر شدم، مورد تجاوز قرار گرفتم و امروز اعتراف هم کردم. اما آزادی ای در کار نیست. تازه امروز فهمیدم که لباس شخصی ها الزامن پیراهن های شان را روی شلوار نمی اندازند، الزامن سبزها را به قصد مرگ نمی زنند، الزامن چهره هاشان از 100 متری قابل تشخیص نیست. لباس شخصی ای که من باش طرف بودم اتفاقن سبز بود و مد روز و متمایز! بازجوی من آدمی بود به غایت قابل اعتماد، به نهایت دوست داشتنی؛ شنود مکالمات من هم کار خودش بود، باز پخششان هم همینطور. انگیزه لباس شخصی ها و بازجوها را خوب می فهمم. اینها به چیزی اعتقاد دارند، سخت اعتقاد دارند. چیزی که نمی فهمم انگیزه ی بازجوی خودم است. لباس شخصی خودم. مامور شنود مکالماتم.
حریم خصوصی، صحن عمومی! چه توفیری می کند واقعن؟از چی و کی شاکی هستیم؟ وقتی خودمان مامور تفتیش عقاید و بازجویی دوستان نزدیکمان می شویم،به ثمن بخس می فروشیمشان و به اعتراف مجبورشان می کنیم؟ حکومت هر جامعه ای برایند ادمهای آن جامعه است!از چه می نالیم؟ از چه؟

هیچ نظری موجود نیست: