۱۰ خرداد ۱۳۸۸

پی. ام. اس مردانه!

سندروم پیش قاعده گی (pms) رو تمام زنها با شدت و حدت متفاوت هر ماه تجربه می کنن. حال یاس، افسردگی، عصبیت، زود رنجی و حس هایی از این دست چند روزی مهمان اعصاب ما زنهاست تا تعادل هورمونها دوباره برقرار شود. خوبیش این است که طی این روزها با پیش بینی و مصرف داروهای تقویتی و استراحت به شرط اعلام شرایط به اطرافیان می شود راحت از پس قضیه بر آمد و نه دیگران را آزار داد و نه آزار دید. اما... کشفیات جدید من، خبر از وجود این سندروم -گیرم به نام دیگر- در حضرات آقایون می دهد. آقایون هم گاه چند روزی همین سیمپتومها، دقیقا همین ها ،را با هم بروز می دهند. اما مشکل این جاست که بعضا از 30 روزه ی ماه، حضرات به کرات به این درد دچارند. خبر هم نمی دهد. قابل پیش بینی هم نیست. با مصرف دارو و استراحت هم بهبودی حاصل نمی شود. طول دوره اش هم معلوم نیست. خدای ناکرده توجیه بیولوژیک هم که ندارد.آدم می ماند هاج و واج که چه توجیهی بتراشد برای این احوالشان.چه درمانی دارد این دردشان. کسی می داند؟




۶ خرداد ۱۳۸۸

اولتیماتوم!

این حکومت مطلقه ی کله ام رو همین روزا با کودتا سرنگون می کنم!حالم به هم می خوره از این نظارت استصوابی و فیلترینگ و گزینش که هر چی داره می گذره از سنم، داره محکم تر می شه! دلم هوس خریتهای 22 سالگیم رو کرده...

۵ خرداد ۱۳۸۸

...

...
آری در مرگ آورترین لحظه ی انتظار
زنده گی رادر رویاهای خویش دنبال می گیرم.
در رویا ها
در امیدهایم !

"سرود آن کس که از کوچه به خانه باز می گردد" منتهای رویا و امید ما نبود مگر، نیست مگر؟ چرا مرگ آورترین لحظه ی انتظار، قرن می گذرد بر من؟

نه؟!

کدوم احمقی بود که گفته بود " خوشبختی،تمایل به تکراره"؟

پ.ن: فکر کنم رومن رولان بوده!

۴ خرداد ۱۳۸۸

آیه

8/5صبح چشمامو باز کردم و فرمودم:" اه! کی امروز عصر حال داره بره سعادت آباد؟"
نگام کرد و با یه لحن خفن ناکی گفت: "آدم تصمیم های مهم زندگیشو تو رختخواب نمی گیره"
چشمامو بستم و فکر کردم این رسما یکی از درست ترین جمله های عالمه!

۲ خرداد ۱۳۸۸

شکستنی!


می خوام یکی از این لیبل ها بچسبونم به خودم!

یکی...

به قدر یک چند ساعت از پنجره به آسمان نگاه کردن که هی پایین و پایین تر بیاید، تا شبهای سکوت، کویر راه دارم. تا افسون ستاره هایی که انگار تا دستت قدر یک پابلندی فاصله دارند. تا بلندی و خم دیوارهای کاهگلی، تا دالونهایی که به تن تاریکی اشان، بادگیر، ستون نور و خنکی می زند. تا درختهای گردو و سبزی های ناگهان میان کویر. تا پشت بامهای کودکی من، به قدر یک دیر وقت شب تا خاکستری صبح فاصله هست. یکی دست مرا بگیرد ببرد این جا ها را نشانش بدهم! یکی دست مرا بگیرد ببرد آب بدهم به بید بالای سر پدربزرگم... یکی دست مرا بگیرد...

یک غلط،صفر!

لابد همین قدرها پر غلط می نویسم که این قدر بد خوانده می شوم...

۳۱ اردیبهشت ۱۳۸۸

اینطوریهاست...

گاه باید شجاعت ریجکت شدن داشت! این "سرطان بدخیم غرور" خیلی وقتها از سر ترسه!

۳۰ اردیبهشت ۱۳۸۸

نخ

فالت را به من بده
تا از دستت بگویم:

در اتفاقی که می افتد
زمان تکه تکه می شود
و تنی که رو به روی تو
در تو به توی نقش ها گرفتار است
خوب می داند
قسمتش آخر
تلخی این فنجان است و باز
می خواهد در نقش و نگار دستانت
ته نشین شود.

پ.ن. گفته بودم گاه به شاعر بعضی شعرها تا سر حد مرگ حسادت می کنم. این یکیشان است. از مجموعه ی "آوازهای زن بی اجازه" ی گراناز موسوی که مدتها نایاب بود و دوشنبه در کمال ناباوری در نشر چشمه پیدایش کردم. کاش مال من بود این شعر تا تقدیمش می کردم به کسی که شور و نشئگی های مرا از شعرهای خوب شاهد بوده این یک سال آخر!به پاس همه رفاقتش!

۲۹ اردیبهشت ۱۳۸۸

نیم بتر

چرا مرا کامل نمی کنی؟
یا کاملا از من نمی کنی؟


در فاصله ی ولرم تکرار و حوصله
آمدنت راه نمی آید
سیب ها ساکتند
و در بتر نیم خورده
کسی می خواند:
امشب شب مهتاب نیست
و هیچ کس را نمی خواهم
دلم نارنج می خواهد
و فکر می کنم ای کاش
اتاقم یک پنجره بیشتر داشت.
*گراناز موسوی/ آوازهای زن بی اجازه

...

نه!
کار من نیست اینکه به دلم بگویم فرمان ببر از عقلی که به سلامتش شک دارم...

۲۸ اردیبهشت ۱۳۸۸

هنوز هستم...

بعد سه سال که از دفاع ارشدم گذشته، دارم فرایند هیجان انگیز تسویه حساب رو انجام می دم و هی ذوق می کنم که من هنوز تو این دانشگاه دو سال دیگه کار دارم. لذت عجیبیه اینکه بدونی داری تسویه می کنی، یعنی داری میری ، اما هنوز هستی؛ اینجا یی، مال این هوا، درختها، راهروها، تالارها، سلف و بوفه! اما مجبور نیستی پای درس هیچ کسی بشینی و نت برنداری و دلت شور بزنه که باز آخر ترم چه غلطی می کنی. سرخوشیِ یگانه ایه اینکه می دونی بین این کتابها و پای این لپ تاپ توی این تالارها داری کاری می کنی که ذهن همجنس ستونهای قدیمی استادهای این دانشگاه درکش نمی کنن. خوشبختی غریبیه برخورداری از فضای این قدیمی ترین دانشگاه و بری بودن از آدمهاش.

*پای درس یگانه ترین و عزیز ترین استادهام تو همین کلاسها نشسته ام. اما... دو ساله که حتی تابلو اسمشون رو هم از تن این دانشکده برداشتند.

۲۶ اردیبهشت ۱۳۸۸

صحنه!!!

وای من رسما کشته مرده ی این عشوه اومدنهای دختر چادری خفنها واسه شوهر بسیجیاشونم. نمی دونین که امروز تو نمایشگاه چه صحنه های بدیعی شکار کردم که... نمی دونین!

۲۵ اردیبهشت ۱۳۸۸

تحسینم کن!

با این آدمها برخورد کردین که آشکار و پنهان به آدم می گن :" تحسینم کن، این لطف رو در حقم بکن"؟ *

*شازده کوچولو/ اخترک دوم

۲۴ اردیبهشت ۱۳۸۸

chemical dependency

lost control


Life has betrayed me once again
I accept some things will never change
I’ve let your tiny minds magnify my agony
and it’s left me with a chemical dependency for sanity
*thanks to esPUNKape who made my day!

تو خودت را دوست نداری

"شما می دانید چه تان است؟ شما خودتان را دوست ندارید"...
...
کسانی که خودشان را دوست دارند بخت بلندی دارند... اما آنها بهمان خواهند گفت این که بخت نیست. یک حالت طبیعی است، آنها حتی بدون آنکه فکر کنند خودشان را دوست دارند، همانطور که نفس می کشندخودشان را دوست دارند... وگرنه چه طور می شود زندگی کرد؟

*ناتالی ساروت/ ترجمه ی مهشید نونهالی

۲۳ اردیبهشت ۱۳۸۸

اعتراف

بساط مقاله نگاری رو پهن کردم رو میزی که بعد این دو هفته که دوباره با دانشگاه آشتی کردم شده پاتوقم...
5 ساعت بعد...
4 تا لیوان نسکافه خورده بودم، یه پپسی، دو تا پچ پچ!
4 تا داستان کوتاه خونده بودم، قریب یه گیگ موسیقی گوش داده بودم، و 60 صفحه از کتابی که درباره ی جنسیت و هویت بود و کاملا بی ربط به مقاله ی فعلیم...
مقاله ام...
مثل مرده رو دستم مونده...
آقا من توانمندی نوشتن مقاله ندارم! چی کار کنم؟

...

...اما اگر سراسر کوچه‌ام را سرراست
و سراسر سرزمینم را همچون کوچه‌یی بی‌انتها بسرایم
دیگر باورم نمی‌دارید.
سر به بیابان می‌گذارید
پل الوآر /ترجمه ی شاملو

۲۲ اردیبهشت ۱۳۸۸

مات

هر چي مي گذره بيشتر به درستي اين حرف ايمان مي آرم كه "شطرنج بازي كه مات مي شه، واسه خاطر حركت آخرش نيست. دقيقا از اولين حركت اشتباه كرده"
يادم نيست اين جمله ي كيه! كسي مي دونه؟

۲۱ اردیبهشت ۱۳۸۸

اي لعنت!

نشد من يه بار سوار اين ون هاي سبز بد تر كيب بشم و سرم به يه جاييش نخوره! يعني من خيلي دست پا چلفتي ام؟

۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۸

ضد حال

نیش باز آدمی که بعد از دو ساعت فعالیت شدید ذهنی برای بیرون رفتن از بن بست فکری یک مقاله بالاخره راهش رو پیدا کرده رو اضافه کنید به یه آهنگ راک با صدای فول، قابل شنود تا شعاع سه متر،وصل به گوشی ای که توی جیب شلوار است و راه رفتنی شبیه رقص و مقنعه ای که فرق سر است و کوله ی لپتاپی که یک ور روی دوش است و دستهایی که پر از کتاب و جزوه اند . توی این حال لازم بود خدا یه ضد حال در حد مدیر گروه رو جلوم سبز کنه دیگه! نه راه پس داشتم نه پیش. هدفون رو باید در می اوردم از گوشم یا مقنعه ام رو می کشیدم جلو یا نیشم رو می بستم یا... واسه همه اینا لازم بود دست داشته باشم. اون همه چیز توی دستمو چی کار می کردم؟ فقط نیشمو بستم، سلام کردم و دویدم...

۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۸

اگر می خواهی نگهم داری...

دلم جداَ برای این خانمهای متاهل می سوزه که فکر می کنن بزرگترین هنرشون اینه که شوهرشون رو نگه دارن و بزرگترین دغدغه زندگیشون اینه که شازده از دستشون نره خدای نکرده! خنده ام می گیره وقتی مثل امشب یه دو جین ازشون می بینم که خیره می شن تو چشم هر زن یا دختری که از رو به رو می یاد و بازوی شازده رو محکم تر می چسبن. پوزخندم، لبخند تعبیر می شه و لابد چراغ سبز که این جوری با چشمای وغ زده نگام می کنن.نمی گم خیال از دست دادن کسی که نزدیکه ترسناک و دردناک نیست . اما این جور چارچنگولی به کسی چسبیدن دیگه خیلی بدویه. خوشحالم که از این بدویت گذشته ام...

پ.ن. عجب جمعه ی پٌر پست شلوغی بود امروز.دوست داشتم امروز رو!

پرهیز؟ خدا به دور!

اساسا زندگی بدون نسکافه و سیگار و شکلات تلخ بالای 70 درصد معنی نداره. می خورم و می کشم. سردردش رو هم به جون می خرم. منو چه به پرهیز؟

مرسی تکنولوژی جون!

بابا از رفیقی تعریف می کرد که عاشق ترانه ی "بوی موهات زیر بارون " ستار بوده و همه ی دو طرف یه نوار کاست 90 دقیقه ای رو همون آهنگ ضبط کرده بوده. داشتم فکر می کردم منم اگه سال های 50 این سنی بودم قطعا کلی نوار این شکلی داشتم از بس که یه آهنگ، یه ترانه، یه قطعه ی موسیقی رو هزار ها بار پشت کله ی هم گوش می دم تا از سرم بیفته، یا جماعت اطرافم ذله بشن از دستم. می گم دست این تکنولوژی درد نکنه ها جدا. اگه این تنظیمات ام. پی .تری پلیر و اون فلش منحنی خوشکله ی مدیا پلیر نبود من چه مشقتی می کشیدم در زندگی...

پ.ن. البته این فقط مرض من نیست! یه نفر دیگه رو هم می شناسم که وضعش اگه بدتر از من نباشه، بهتر نیست.

گمان نکنم

...
پنهان کنم از دریا که چه؟
خواهی نخواهی من یک ماهی ام
قلابی از گمان نکنم در گلوی من گیر کرده
و مرگ
عین تو هر روز
کمی دیر کرده
...
* علی بابا چاهی

۱۶ اردیبهشت ۱۳۸۸

آقا یه سوال!

این محمد نوری داره می میره که هر جا می رم انواع رادیو ها و تلوزیونها صداش رو پخش می کنن؟

پ.ن. با پوزش از برزگ عزیز، که می دونم حسابی با خوندن این پست از کوره در می ره.

خوبم

نگران شده . صداش می لرزه! می گم نترس! خنده های زیادی هست که من وعده شون رو به لبهام داده ام، بوسه های زیادی هم!

۱۵ اردیبهشت ۱۳۸۸

نوار قلبی

از کل فرایند اعصاب خورد کن امروز، فقط اون خانوم خفنه که نوار قلبی می گرفت خیلی بهم حال داد.وقتی داشت نگام می کرد اخم کرده بودم و منتظر بودم مثل بقیه بگه لاغرم یا ضعیفم تا حالشو بگیرم! مثل همیشه ی این موقع ها قلبم تو کله ام می زد و داشتم فکر می کردم که قلب جون الان وقتش نیست. نگفت.لبخند زد، در اومد که "چه ظریفی! مثل عروسک چینی ها می مونی!"اخم هام باز شد، قلبم هم آروم گرفت. چار تا خط درست افتاد رو نوار سبز رنگ.

۱۳ اردیبهشت ۱۳۸۸

همین!

نیاز به یک کلمه دارم...
شاید یک اوهوم روی پستی که این همه ذوقش را داشتم، شاید شب بخیری وقتی که کمی آن طرف تر کیلومترها فاصله احساس می کنم، شاید بهتری؟ وقتی چند ساعت قبل هق هق کرده ام...
برای من گاه یک کلمه کفایت می کند...

۱۱ اردیبهشت ۱۳۸۸

هر صدایی که صدا نیست...

چرا هیچ کس دیگه ترانه ی این شکلی نمی گه؟ چرا هیچ کس دیگه، حتی خود این آدم اینطوری نمی خونه؟

صدا... باز صدا

اتفاق مهم امروز من و داداش بزرگه،آقا خوش صداهه ی مرکز خرید افق بود ...