۹ مهر ۱۳۸۷

this

Give me a world, you have taken the world I was...

۸ مهر ۱۳۸۷

شبانه دوم

امشب من به یه کشف بزرگ نائل اومدم و یه چیز مهم راجع به خودم فهمیدم. کاملا می دونم که این اتفاق افتاده. چیزی که هست این کشف بزرگ هنوز تو لایه های پیشازبانی گیر کرده و واژه نشده که من بتونم بنویسمش. یا حتی بتونم بفهمم که چی هست. هر چی هست اما اصلا چیز خوبی نیست. از سکنات خطوط چهره ام می فهمم.

سکوت!

من یه دوست دارم که می تونم کنارش سکوت کنم و هیچ احساس بدی نداشته باشم از اینکه حرف نمی زنم. هیچ وقت هم این سکوت سنگین نمی شه یا هیچ کدوم از ما در صدد بر نمی اییم که با فیلرهای کلیشه ای پرش کنیم.
توی چت کردن هم با یکی از دوستام اینو تجربه کردم. نوشتم سکوت؛ نوشت سکوت و چند دقیقه گذشت تا دوباره حرف زدیم.
اینجا، امشب دلم می خواست یک پست سکوت بنویسم. اول فکر کردم با ننوشتن می شه... اما ننوشتن فرق داره با سکوت نوشتن.
دلم می خواست این یک پست سکوت باشه با پس زمینه صدای باد...

۷ مهر ۱۳۸۷

من و گوگل

جه باحال! من و گوگل تولدمون یه روزه!می گم از همون اول ازش خوشم می اومد، نگو یه دلیل اساسی داشته!

۶ مهر ۱۳۸۷

کاشکی باز هم من رو می خوندی

امشب قد مرگ (به قول امیر) دلم واست تنگ شده! کاش سر در می اوردم از رفتن ناگهانیت.
کاش باز نوشته هام رو می خوندی و می گفتی چقدر "خوشگل "می نویسی. تا من باز به خودم بگم که آخه مگه نوشته تایپ شده هم خوشگل می شه! ولی به تو جواب بدم که "اینقدر منو کامپلیمان نکن". و باز ته دلم ذوق کنم و هی ذوق کنم تا نوشته بعدی ...

۴ مهر ۱۳۸۷

واحدهای اجباری

یه مصاحبه با حنا مخملباف خوندم. گفته بود و گفته بود و خواندنی بود مصاحبه. می دونستم که بچه های این خانواده هیچکدوم مدرسه نرفتن. این رو هم می دونستم که تو مدرسه مخملباف درس خوندن. اما از کیفیت چیزهایی که تو این مدرسه یاد می گیرن چیزی نمی دونستم. حنا گفته بود که ما هر ماه روزی 8 ساعت روی یه موضوع متمرکز می شدیم: روی شعر، داستان، فلسفه، جامعه شناسی...

فورا برگشتم به خودم. دارم دکترای وطنی می گیرم. توی این 20 سال که بی وقفه هر اول مهر سر کلاس بوده ام همیشه این جمله رو به خودم گفته ام که این رو بگذرون تا بتونی روی کاری که دوست داری، موضوعی که شیفته اش هستی متمرکز بشی. شاید بهترین سالها که کمتر به خودم وعده این بعد رو دادم دوره لیسانس بود که ادبیات انگلیسی می خوندم. چندین واحد بی ربط سینتکس و فونولوژی و زبانشناسی در جهان اسلام باید می خوندم تا بتونم همش چهار واحد عشق کنم با کلاس. که نفهمم کی دو ساعت می گذره، که شب امتحان نداشته باشم.که برسم به دوره پایان نامه نوشتن. دوره ای که لحظه لحظه اش شوق بود و اکتشاف. اگر به جای همه این وعده وعیدها که دیگه امسال با آزمون جامع تموم می شه - و چقدر بابت این موضوع هیجان زده ام- هر ماه روزی هشت ساعت که نه، فقط روزی چهار ساعت متمرکز کارهایی شده بودم که دوست داشتم چقدر بیشتر می فهمیدم، چقدر بیشتر آدم بودم، چقدر عمرم کمتر هدر رفته بود...
چقدر از لحظه های عاشقیت رو عقب انداختم برای بعد. تنها چیزی که باعث میشه کمتر حسرت بخورم اینه که با وجود تن دادن به دیوانه خانه آموزش همگانی این مملکت همیشه مفری داشته ام و همیشه می فهمیدم که نباید لای این چرخ دنده ها له بشم. چه اون روزهایی که روزهای تعطیل بابا، جیم می شدم از مدرسه و می رفتیم یللی تللی، چه سر کلاسهای دکتری که با هدفن توی گوشم ، اراجیف و ترهات اساتید گرانمایه را دو در می کردم. فقط وقت سوزاندم. این وقتها می تونست پربارتر بگذره .وسوسه انصراف همیشه با من بوده...

اندر احوالات اخیرمان

از خودم می پرسم : "کی عمرت این همه منتظر معجزه بوده ای و کی عمرت این همه معجزه را که از پس هم اتفاق افتاده اند انکار کرده ای؟".
اینهمه ناباوری در من از کجاست؟ اینهمه پرهیز من از دل دادن به حتی آمدن پاییز؟ اینهمه واهمه من از شنیدن صدایی که همین نزدیکی ها به نامی تازه می خواندم . این همه گنگی، این همه بغض ! کسی زبان مرا می فهمد؟

۳ مهر ۱۳۸۷

ترکم ندهید لطفا!

من معتادم
به این حس غریب انزوا
به این ناباوری
به این فوران نابه گاه شیفتگی
به این شبهای تب آلود و صبحهای زمهریر
به این وانهادگی
معتادم!

می ماند؟

به قول حافظ موسوی
جای طناب
روی گردن ما
تا ابد که نمی ماند...

۲۹ شهریور ۱۳۸۷

عزیمت

تهران، بی بدرقه
واگن 3، صندلی 21
کوپه خواهران

سه غریبه نامفهوم
"قهرمانان و گورها"
15 ساعت هجوم بی امان خیال
اهواز
آرامش فرامی رسد سرانجام
چه پیشواز با شکوهی!

۲۷ شهریور ۱۳۸۷

فیزیولوژی

یکی هست که هر درد روانی، هر بدخلقی و هر ناراحتی و حال بد را ربط می ده به غذا! وقتی بش می گی که امروز حالم میزون نیست، اول می پرسه چی خوردی و بعد هم راستی راستی یه چیزی می کشه بیرون و می گه مال فلان چیزه که خوردی... یعنی واقعا با ربط دادن حال بد آدم به دلایل صرفا فیزیولوژیک مشکل رو حل می کنه و گاهی من یکی که راستی راستی قبول می کنم حرفشو و حالم بهتر می شه.

حالا دلم می خواد باور کنم حال بد امشبم مال سندروم پیش از پریود شدنه! خیلی دلم می خواد که با چند تا قرص ویتامین و یه کم استراحت خوب بشم.

پریشانی

فاجعه هر لحظه می تونه اتفاق بیفته: اگر در لحظه ی نباید در جایی باشی که نباید، اگر وقت نباید کسی را از دست بدی، اگر در عین ناباوری با حقیقتی عریان مواجه بشی که نشانه هاش را ندیده بودی، و اگر و اگر...
گاه احساس می کنم برای پذیرش فاجعه ها انقدرها قوی نیستم. وقتی بیخ گوشم اتفاقی می افته، می شم مثل امروز: منگ و گیج و گنگ. و انگار می فهمم که چقدر ضعیفم و چقدر برای این زندگی سخت هنوز قدرت ندارم. همین وقت هاست که می گم شقایق این می تونست واسه توپیش بیاد. اونوقته که از ترس می لرزم .

حالا اما می دونم که فکر هر اتفاق بدی از خود اون اتفاق بد، سخت تراست. اما این را هم می دانم که زمان بعد فاجعه چه فرسودگی ای با خود دارد. تو می گویی گذشت، تمام شد، ولی حس فاجعه موذیانه کنج دنج وجود تو هست تا وقتش... دلم نمی خواست چهره عطیه رو اونوقت شب اونطور ببینم.همه فاجعه وجود من هم به یک باره تو تموم تنم منتشر شد. چیزی که فکر می کردم تمام شده.
هیچ عدالتی در کار نیست. کاش هیچوقت دیگه عطیه و هیچ دوست عزیز دیگه ای رو اینقدر پریشون نبینم.

۲۶ شهریور ۱۳۸۷

فروغانگی!

"...و انزوای من
بوی کاغذ گرفته است..."

این مال رویایی یه! اما خیلی فروغانه است. اشتباه می کنم؟

۲۵ شهریور ۱۳۸۷

آدم هایی که دوست می داریم!

یه دوستی می گفت:"زندگی فیلم ماتریکس نیست که وقتی تو دلت بخواد یه چیزهایی متوقف بشه تاوقتی تو بخوای باز جریان پیدا کنه." اینو وقتی می گفت که شاکی بود از من که به یه زمانی احتیاج داشتم برای احیا کردن خودم. و اون داشت ساعتهای بدی رو می گذروند.
وقتی تو پیله تنهایی خودمون فرو می ریم، یا نمی شنویم یا نمی بینیم آدمهای اطرافمون رو، گاهی اتفاقهای بدی می افته. تماسی که بی پاسخ می مونه، پیامی که بی جواب می مونه، حرفی که شنیده نمی شه، دیداری که ممکن نمی شه، ... همه وقتی به فاجعه و حسرت بدل می شه که یه چیزهایی ناممکن بشه. که فصل اون چیزها بگذره و تو دیگه نتونی با هیچ وعده و چشم اندازی اون حس ها رو برگردونی: نیاز گفتن و خونده شدن در یک لحظه خاص، نیاز بودن یه آدم تو یه لحظه مهم اگر از دست رفت دیگه از دست رفته و اگر مکرر شد مصداق پرهیزه.
این معامله رو زیاد با هم می کنیم. هر روز، هر ساعت، هر لحظه.فراموشی عین مرگه. آدمهایی رو که ادعا می کنیم دوستشون داریم به امان خدا رها نکنیم.که بعدها تو حسرت از دست رفتنشون ماتم نگیریم! برای آدم وانهاده بدترین چیز وعده شنیدنه...

۲۴ شهریور ۱۳۸۷

شبانه اول

تمام راه رو پیاده اومدم. باد خنکی میآد امشب. داره پاییز میشه. فصل من. ماه من. روزهای من.
تو راه رفیق پایه ولگردی هام مثل همیشه بام بود. تنها کسی- چیزی که نباید برنامم رو باش هماهنگ کنم. که همیشه هست. تو گوشم می خوند. با صدای بلند.هر بار هم همون یه تک آهنگ رو. یه عالم لذت به جونم می ریخت. پر انرژی و روحیه بودم ساعت 8 که رسیدم تو اتاقم...
اما نمی دونم اونهمه شادی و لبریزی کجا رفت یک مرتبه. تهی شدم به یک باره. بی هیچ دلیل یا توضیحی...

یه واژه بابایی!

مرده کودکانه گی لحظه مواجهه با یک واژه جدیدم. شیفته لحظه کشف یک عادت زبانی که شیطنت دقیق شدن تو حرف زدن یه آدم رو از پی داره. عاشق اینم که یه کلمه ای یا اصطلاحی بپرونم و ببینم که طرف مقابلم نمی فهمه و اونوقت کیف عالم رو ببرم که این یه واژه ی خاصه،همه نمی فهمنش.
تو تمام این سالها که این مرض رو پیدا کردم، که افتادم تو خط کلمه ها و به ریخت و معنا و بعضی وقتها بد ذاتی شون فکر کردم، کلی کشفیات به هم زدم. کلی کلمه محبوب دارم برای خودم. کلی اصطلاح شخصی، کلی فحش نیمه خصوصی و کلی کلمه مهم که باهاشون یه مرز اساسی می کشم بین خودیها و غیرخودیها.( منم برا خودم یه پا دیکتاتورم)
اما هدف از نوشتن این پست گفتن اینها نبود؛ ادای دینی بود به واژه عزیز " تنگیدن" با کسر ت! تا اونجایی که من جستجو کردم این واژه برای خیلی ها "نامانوسه". ترجیح می دن به جاش بگن پول خراب کردن یا پول حروم کردن!این واژه به ویژه وقتی به کار می ره که پول رو بدی بالای کالایی که در عرف حماقت محسوب می شه!!!!!!!!! .(نوارو سی دی و کتاب مثلا)اما این معادلها به صرف معادل بودنشون هیچ لطف و خباثت و شیطنت این واژه رو نمی رسونن. برای من این یه واژه خاصه چون بابا با اون لهجه خاص و صدای خاص ترش یه جوری اداش می کنه که آدم یه جا همه ی کلمه به دلش می شینه. اینم یه دلیل بیشتر نداره: اون تنها کسیه که می فهمه تنگیدن یعنی چی و چه لذتی داره.منم می فهمم!این بزرگترین درس اقتصادیه که ازش گرفتم.

۲۲ شهریور ۱۳۸۷

روتوش

آدمی که تمامیت خواهی و حسادتش رو زیر پوشش عشق قایم نمی کنه فقط یه ضعف داره : اینکه حسوده یا مثلا یه چیز یا یه آدم رو فقط واسه خودش می خواد. اما آدمی که حسادتش و تمامیت خواهیش رو با عشق قاطی می کنه و درصدد توجیه بر می اد به نظرم کرورها کرور ضعف هست تو شخصیتش.
چه لزومی داره اینقدر خودمونو منزه و بری از عیب جلوه بدیم. چه اشکالی داره نذاریم از اول یه رابطه ازمون بت ساخته بشه؟ چه ایرادی داره که بت نسازیم از طرف رابطمون؟ چرا یادمون می ره هر آدمی یه عالمه نشونه داره و اون نشونه ها خواهی نخواهی چیزهایی رو از اون لابیرنت درون نمایش می دن؟چرا خودمون رو گول می زنیم و طرف رابطمون رو احمق فرض می کنیم؟ از این روابط استعلایی مسخره خسته ام. از این روتوش مضحک هر روزه که عکس آدمو زشت تر از خود واقعیش می کنه بیزارم...

۲۰ شهریور ۱۳۸۷

خطاب به خودم

این یک پست نیست.
یادآوری ای است به شقایق که وقت ندارد. باید بجنبد!

۱۹ شهریور ۱۳۸۷

قورباغه چاه نشینی که منم!

مدتهاست از اونچه بیرون می گذره هیچ خبری ندارم. از روزنامه خوندن خوشم نمی آد، بیشتر از هشت ساله که تلوزیون نمی بینم و از سایت های خبری هم هیچ کدوم رو نمی شناسم. اینجا هم که نمی شه دیش گذاشت و از موهبات ماهواره برخوردار شد، ( گیرم هم که می شد، مگه من غیر از کانالهای موسیقی چیز دیگه ای می دیدم!) خبری اگر به گوشم برسه همیشه یا به واسطه است، یا از تغییرات اطرافم متوجه می شم که یه قانون جدیدی نازل شده. خبرها هیچوقت باعث شگفتیم نمی شن، چون هیچوقت احساس نکردم عضوی از پیکره این جامعه هستم. آخرین مشارکت مدنی من به بیست سالگیم وزمان انتخاب دوم خاتمی بر می گرده.
یه دوستی دارم اما که از همه چیز و همه جا خبر داره، و این حوزه اطلاعات، دایره وسیعی رو در بر می گیره: از موسیقی و ادبیات گرفته تا سیاست و اقتصاد! از محل خونه فلان سیاستمدار تا رستوران یا مغازه بهمان خواننده. عمق اطلاعاتش هم هیچوقت اونقدرها زیاد نیست. همیشه هم یه حرف تازه ای داره، یه خبر تازه که باعث شگفتی می شه. زندگی این آدم همیشه پر از خبره...
من در حبسم. با کتابهام، با نوشته هام، با نیو یورکر،با زبانشناسی، با موسیقی مورد علاقم،با فیلم ها، با خودم و با خودم. و این حبس را تازه درک کرده ام. شاید چون از ته این چاه اخیرا بالا اومدم یه چند باری. از عمق به سطح سر زدم و تجربه کردم لذتهای زندگی جاری در سطح رو. بعد این یه چند بار عمق چاهم رو هم بهتر درک کردم. و برام عزیز تر شد. حالا دیگه دلم می خواد گاهی در سطح جاری بشوم...

۱۷ شهریور ۱۳۸۷

این روزها

دیشب تموم نشده؛ هر چند شب به روز نشست و نمی دونم چندم شهریور به چندم به علاوه یک تبدیل شد....
اون بار سنگین ماتم دیروز ، خبر مرگ دم غروب ، یاس و بهت آخر شب و نوشتن و هی نوشتن تا خود خود صبح در من هست هنوز...
روزها می گذرند از من، بی آنکه من از روزی گذشته باشم. چرا به گرد پای این روزها نمی رسم؟

۱۵ شهریور ۱۳۸۷

...

من می ترسم
به همین سادگی!
می ترسم
از ماندن تو می ترسم
از رفتن تو می ترسم
از پذیرش بار مسوولیت نکرده هام می ترسم
ازاین عصر جمعه می ترسم
شب نمی شه چرا...

یه نه زنانه!

یه سکانس تو فیلم دریمرز هست که از همون اول بار که دیدم تو ذهنم حک شد: آن جایی که مثیو مصر است به دیدن اتاق ایزابل و ایزابل سفت و سخت حتی با یه نگاه خیلی جدی و با سه بار گفتن نه این یشنهاد را رد می کند، سکانس بعدی اما دراتاق ایزابل اتفاق می افته
....
می دونستم که تو فرهنگ ما نه گفتن زنها خیلی جدی گرفته نمی شه. هیچوقت وقتی یه زن به یه مرد نه می گه این باعث نمی شه که مرد ماجرا دوباره درخواستش رو تکرار نکنه_ حالا این درخواست می خواد هر چی باشه- این نه گفتن انگار یه بخش از بازی ایه که بین زن و مرد اتفاق می افته. و اغلب هم اینو شنیدم از اطرافیام که آدمی که با یه نه می ره یا خواسته اش رو دوباره تکرار نمی کنه یه آدمییه که قواعد رو نمی دونه و ناشیه. یه کم که دقیقتر نگاه کردم دیدم این قانون نانوشته زبانی نه ی زنانه که مردها به بله تلویحی تعبیرش می کنن، صرفا در رابطه بین زن و مرد اتفاق نمی افته. این بخشی از فرهنگ ماست و تقریبا تو همه انواع کارگفت ماایرانی جماعت از صراحت سر باز می زنیم
یک سال پیش که دریمرز رو دیدم یک مرتبه برق از سرم پرید، تا همین چند وقت پیش که یه جا خوندم که این نه زنانه در فرهنگ غرب هم یه بخشی از قواعد روابط عاشقانه است و به قول زبان شناس ها خودش یه پا جهانی محسوب می شه و تقریبا مطمئن شدم که این ماجرا صرفا مشخصه فرهنگ ما نیست.
بدترین وضعیت ممکن وقتی پیش می یاد که آدم خلاف نرم عمل می کنه. وقتی می گم نه، انتظار دارم این نه درک بشه و بهش احترام گذاشته بشه. و این اتفاقیه که اغلب پیش نمی یاد ؛ مصیبت این جاست که گاهی خودم هم از این استراتژی احمقانه بهره ها برده ام...
تا کجا گرفتاریم در حصار زبان و انکار می کنیم....

۱۴ شهریور ۱۳۸۷

پرده آخر


پرده اول:

میل
پرده دوم:

بازی قدرت


پرده سوم:

مدارا


درام زندگی من یه پرده بیشتر نداشته؛

همینه که الان تو این جهنمم...

۱۳ شهریور ۱۳۸۷

رنگ دیوارها

از ریخت این خونه نو خوشم نمی اومد... تا میام جا بیفتم تو یه مکان تازه، هزار بار جای همه چیز رو عوض می کنم، این درد اینجا هم دست از سرم بر نمی داره... هنوز دلم مشکی می خواد. خاکستری رو هم تحمل نمی کنه فعلا سیاهم

۱۲ شهریور ۱۳۸۷

تشرف

پرونده اعمالم بررسی شد: از برزخ به دوزخ مشرف شدم بی آنکه آیین تشرف بدانم

۱۱ شهریور ۱۳۸۷

من بو دم و تو

اون روز هایی که فقط من بودم و تو بودی و جلد رنگی نوارهای اسپانیایی،کتاب کوچه و میکروفون؛ اون روزهایی که من بودم و تو و بریز و بپاش های بی حد و حصر؛ اون روزهایی که من بودم و تو بودی و کودکانه گی من؛ اون شبهایی که من بودم و ترس هام و قصه های صمد تو ؛ اون وقتهایی که من بودم و قصه تنهایی های تو؛ اون لحظه هایی که من بودم و نگاه پریشون تو؛ اون وقتهایی که من نبودم و می نوشتی عزیز دلبندم؛ تواون روزها و شبها هیچ فکر می کردی اون خانوم کوچولوی "امید زندگی پردردم" بشه این آدمی که روزهاش بیشتر از چهل و سه تا غروب داره و شبهاش مثل قیر به دست و دلش می چسبه؟