مدتهاست از اونچه بیرون می گذره هیچ خبری ندارم. از روزنامه خوندن خوشم نمی آد، بیشتر از هشت ساله که تلوزیون نمی بینم و از سایت های خبری هم هیچ کدوم رو نمی شناسم. اینجا هم که نمی شه دیش گذاشت و از موهبات ماهواره برخوردار شد، ( گیرم هم که می شد، مگه من غیر از کانالهای موسیقی چیز دیگه ای می دیدم!) خبری اگر به گوشم برسه همیشه یا به واسطه است، یا از تغییرات اطرافم متوجه می شم که یه قانون جدیدی نازل شده. خبرها هیچوقت باعث شگفتیم نمی شن، چون هیچوقت احساس نکردم عضوی از پیکره این جامعه هستم. آخرین مشارکت مدنی من به بیست سالگیم وزمان انتخاب دوم خاتمی بر می گرده.
یه دوستی دارم اما که از همه چیز و همه جا خبر داره، و این حوزه اطلاعات، دایره وسیعی رو در بر می گیره: از موسیقی و ادبیات گرفته تا سیاست و اقتصاد! از محل خونه فلان سیاستمدار تا رستوران یا مغازه بهمان خواننده. عمق اطلاعاتش هم هیچوقت اونقدرها زیاد نیست. همیشه هم یه حرف تازه ای داره، یه خبر تازه که باعث شگفتی می شه. زندگی این آدم همیشه پر از خبره...
من در حبسم. با کتابهام، با نوشته هام، با نیو یورکر،با زبانشناسی، با موسیقی مورد علاقم،با فیلم ها، با خودم و با خودم. و این حبس را تازه درک کرده ام. شاید چون از ته این چاه اخیرا بالا اومدم یه چند باری. از عمق به سطح سر زدم و تجربه کردم لذتهای زندگی جاری در سطح رو. بعد این یه چند بار عمق چاهم رو هم بهتر درک کردم. و برام عزیز تر شد. حالا دیگه دلم می خواد گاهی در سطح جاری بشوم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر