۲۷ شهریور ۱۳۸۷

پریشانی

فاجعه هر لحظه می تونه اتفاق بیفته: اگر در لحظه ی نباید در جایی باشی که نباید، اگر وقت نباید کسی را از دست بدی، اگر در عین ناباوری با حقیقتی عریان مواجه بشی که نشانه هاش را ندیده بودی، و اگر و اگر...
گاه احساس می کنم برای پذیرش فاجعه ها انقدرها قوی نیستم. وقتی بیخ گوشم اتفاقی می افته، می شم مثل امروز: منگ و گیج و گنگ. و انگار می فهمم که چقدر ضعیفم و چقدر برای این زندگی سخت هنوز قدرت ندارم. همین وقت هاست که می گم شقایق این می تونست واسه توپیش بیاد. اونوقته که از ترس می لرزم .

حالا اما می دونم که فکر هر اتفاق بدی از خود اون اتفاق بد، سخت تراست. اما این را هم می دانم که زمان بعد فاجعه چه فرسودگی ای با خود دارد. تو می گویی گذشت، تمام شد، ولی حس فاجعه موذیانه کنج دنج وجود تو هست تا وقتش... دلم نمی خواست چهره عطیه رو اونوقت شب اونطور ببینم.همه فاجعه وجود من هم به یک باره تو تموم تنم منتشر شد. چیزی که فکر می کردم تمام شده.
هیچ عدالتی در کار نیست. کاش هیچوقت دیگه عطیه و هیچ دوست عزیز دیگه ای رو اینقدر پریشون نبینم.

هیچ نظری موجود نیست: