۴ مهر ۱۳۸۷

واحدهای اجباری

یه مصاحبه با حنا مخملباف خوندم. گفته بود و گفته بود و خواندنی بود مصاحبه. می دونستم که بچه های این خانواده هیچکدوم مدرسه نرفتن. این رو هم می دونستم که تو مدرسه مخملباف درس خوندن. اما از کیفیت چیزهایی که تو این مدرسه یاد می گیرن چیزی نمی دونستم. حنا گفته بود که ما هر ماه روزی 8 ساعت روی یه موضوع متمرکز می شدیم: روی شعر، داستان، فلسفه، جامعه شناسی...

فورا برگشتم به خودم. دارم دکترای وطنی می گیرم. توی این 20 سال که بی وقفه هر اول مهر سر کلاس بوده ام همیشه این جمله رو به خودم گفته ام که این رو بگذرون تا بتونی روی کاری که دوست داری، موضوعی که شیفته اش هستی متمرکز بشی. شاید بهترین سالها که کمتر به خودم وعده این بعد رو دادم دوره لیسانس بود که ادبیات انگلیسی می خوندم. چندین واحد بی ربط سینتکس و فونولوژی و زبانشناسی در جهان اسلام باید می خوندم تا بتونم همش چهار واحد عشق کنم با کلاس. که نفهمم کی دو ساعت می گذره، که شب امتحان نداشته باشم.که برسم به دوره پایان نامه نوشتن. دوره ای که لحظه لحظه اش شوق بود و اکتشاف. اگر به جای همه این وعده وعیدها که دیگه امسال با آزمون جامع تموم می شه - و چقدر بابت این موضوع هیجان زده ام- هر ماه روزی هشت ساعت که نه، فقط روزی چهار ساعت متمرکز کارهایی شده بودم که دوست داشتم چقدر بیشتر می فهمیدم، چقدر بیشتر آدم بودم، چقدر عمرم کمتر هدر رفته بود...
چقدر از لحظه های عاشقیت رو عقب انداختم برای بعد. تنها چیزی که باعث میشه کمتر حسرت بخورم اینه که با وجود تن دادن به دیوانه خانه آموزش همگانی این مملکت همیشه مفری داشته ام و همیشه می فهمیدم که نباید لای این چرخ دنده ها له بشم. چه اون روزهایی که روزهای تعطیل بابا، جیم می شدم از مدرسه و می رفتیم یللی تللی، چه سر کلاسهای دکتری که با هدفن توی گوشم ، اراجیف و ترهات اساتید گرانمایه را دو در می کردم. فقط وقت سوزاندم. این وقتها می تونست پربارتر بگذره .وسوسه انصراف همیشه با من بوده...

هیچ نظری موجود نیست: