دیشب تموم نشده؛ هر چند شب به روز نشست و نمی دونم چندم شهریور به چندم به علاوه یک تبدیل شد....
اون بار سنگین ماتم دیروز ، خبر مرگ دم غروب ، یاس و بهت آخر شب و نوشتن و هی نوشتن تا خود خود صبح در من هست هنوز...
روزها می گذرند از من، بی آنکه من از روزی گذشته باشم. چرا به گرد پای این روزها نمی رسم؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر