۷ مرداد ۱۳۸۹

بیهوده گی

هزار ساعت هم که اینطور بی قرار راه بروی و بنشینی و دراز بکشی، غلت و واغلت بزنی، به هزار دلخوشکنک تنهاییت چنگ بزنی، علاج نمی شود. این جور بی قراری، تن می خواهد. تنی که سفت بگیردت و به گوشت بگوید می توانی، می شود، می گذرد این بی قراری...

۳ مرداد ۱۳۸۹

این آخرین من...

می نویسد: دلم برای خودم تنگ شده!
می نویسم : مگه دوری از خودت؟
می نویسد: خیلی، خیلی...

غبطه می خورم به حالش. روزهاست درگیرم با خودم. دلم می خواد لمحه ای رها بشم از این همه آوار خودم بر این لحظه ها. این همه من متکثری که جلوتر از خودم حرف می زنند، سکوت می کنند، اخم می کنند، می خندند، منهایی که دست و پا به زنجیر راه می برندم. منهای گذشته... منهای نیامده... از دست خودم خسته ام.

۱ مرداد ۱۳۸۹

مرثیه

به جستجوی تو
بر درگاه کوه می گریم،
در آستانه ی دریا و علف.

به جست و جوی تو
در معبر بادها می گریم
در چهار راه فصول،
در چارچوب شکسته ی پنجره ای
که آسمان ابرآلوده را
قابی کهنه می گیرد...
شاملو/ مرثیه های خاک
با صدایش امروز چشم باز کردم، از جایی که نمی دانم کجا بود...

۳۱ تیر ۱۳۸۹

میراث

بله؟ نخیر هوشنگ خان!احترامتان جای خودش اما!
آدم باید اینقد وجود داشته باشه که پای غم آدم از دست رفته اش بشینه!
نه اینکه بره تنگ دل یکی دیگه، پاتیل، هار هار بخنده، بده، بگیره که یادش بره!

ساده است...

...
ساده است ستایش گلی
چیدنش
و از یاد بردن که گلدان را آب باید داد.
ساده است بهره جویی از انسانی
دوست داشتنش بی احساس عشقی
او را به حال خود وانهادن و گفتن
که دیگر نمی شناسمش.

ساده است لغزش های خود را شناختن
با دیگران زیستن به حساب ایشان
و گفتن که من اینچنینم.

ساده است که چگونه می زییم
باری
زیستن سخت ساده است
و پیچیده نیز هم.

*مارگوت بیکل/ شاملو

۲۹ تیر ۱۳۸۹

toi


toi jamias
Homme,
Tu n'es qu'un homme
Comme les autres
je le sais

از فیلم 8 femmes با صدای کاترین دو نوو.

می ترسم*

مُهرِ ماندت کنارم اگر بشود حکم مُهر رد بر پیشانی لحظه هایی که این همه روز و شب ِ گذشته برام ساختی، تو را نه، خودم را گم و گور می کنم...

* از سری بازخوانی پیش نویسها

۲۸ تیر ۱۳۸۹

نوک اتد پنج دهم

غروب دم رفتن اومده در اتاقم می پرسه چیزی نمی خوای بابا؟ منگ ترجمه بودم و نت برداری برای تز! اعصابم داغون از کلفتی نوک اتد که خطم رو بی نظم کرده بود! سرمو بالا نیوردم. بی حوصله گفتم نوک اتد پنج دهم. هیچ هم فکر نکردم که داره می ره قدمشو بزنه نوک اتد واسه من از کجا بگیره این دور و بر؟ یادم هم رفت به کل. وقتی برگشت هنوز کله ام تو کتابام بود. اومد تو اتاقم دو بسته نوک اتد مایکرو پنج دهم داد دستم. برق از سه فازم پرید. نمی دونم تا کجا رفته بود... خسته اش شده بود خیلی. خاکستری می شه وقتی خسته اس. دق می کنم خاکستری که می بینمش... نمی بخشمش که این همه زود خاکستری شده... باهاش حرف نمی زنم. نگاش می کنم. بغض می کنم فقط.

۲۷ تیر ۱۳۸۹

زندگی میان کتابها

گناه را به گردن فاصله می‌اندازیم
ولی بهار دشمن صبر است
مگر نگفتی: «برایم دروغ ننویس! آن که بر زانوان تو به خواب می‌رود کتاب نیست!»
مگر ندانستی آنچه رابطه را گره کور می‌زند، نه طول فاصله، کمبود حوصله خواهد بود؟
اگر ز عشق تا به صبوری هزار فرسنگ باشد.

کتاب‌ها بر زانوان ما، هنرهاشان را بیرون می‌ریزند
ماتیلد از سرخ و سیاه
میسیز بلوم از دوبلین
بلور خانم از همسایه‌ها
و یک کتاب که نامش را فقط من و تو می‌دانیم.

هنر، نه از فراوانی، از فقدان‌ها می‌رنجد
بهار را، با چشم باز، در باغچه رویا می‌کنیم
زنان دلفریب رمان‌ها، لمیده بر زانویم، لبخند می‌زنند به من:
ماتیلد در پاریس (بهانه‌گیر شبیه تو بود)
میسیز بلوم در دوبلین (تو مثل او حشری نیستی.)
بلور خانم در اهواز (سفید و فربه بود،
تو بر خلاف او گندم‌گونی.)
کتاب شعر تو را نیز دوست دارم که روی زانو بگذارم
چه باک خواننده آن را نمی‌شناسد
من و تو اسمش را می‌دانیم
کافی نیست؟
* محمد علی سپانلو/ ژالیزیانا

۲۶ تیر ۱۳۸۹

می گویم به آواز بلند...

من در همه ی عمرم بی وقفه، بی رحمانه ، وافر دوست داشته شده ام؛ همیشه در هاله ی آغوش امن محبت آدمی بوده ام که دوستش داشته ام. آدمهایی که عزیز بوده اند برایم. جای هیچ حسرتی نیست برایم! همین الان هم بمیرم به قدر یک عمر عاشقی کرده ام و محبوب دل آدمهای زندگیم بوده ام...

locura*

آدم بی ایمانی مثل من باید سر به کدام کوه بگذارد وقتی دستهاش از دلش خالی ترند؟ نه خدایی، نه مذهبی، نه کتاب مقدسی، نه ورد و دعایی! نه حتا خرده ایمانی به روانکاوی که بگوید از این دره که بگذری چشم اندازت جهنم است حتا. آدم باید به چیزی ایمان داشته باشد، سنگی حتا!
می مانم لابد با غم صدای یاسمین لوی و یاد ضجه های دل شکسته ام از دو سال پیش این چنین شب هایی...

* دیوانگی/ اسم آهنگی از لوی هم

۲۵ تیر ۱۳۸۹

...

وقت بیدار شدن لحظه ای هست درست بین هوشیاری و باز کردن چشمها یا باز نکردنشان، غمی اگر باشد درست همان لحظه با همه ی نیرو بر من آوار می شود.لحظه ی بی دفاعی کامل ذهنی که منطقش خواب آلودست و همه تن حس است و بس... وقتی حالم خوب نیست از خواب بیشتر از هر کار دیگری می ترسم...

و صدای پایم...

یک شبی هم می شود امشب؛ یک شبی هم می شوی تمام قد انکار خودت...

۲۴ تیر ۱۳۸۹

باور نمی کنم...

ادمهای زخم خورده، تلخ، ناباور... همین می شود تهش!دربسته بر خود، دیگری،‌ یاس... سکوت!به آخرش رسیده ام دیگر!

۲۳ تیر ۱۳۸۹

رد فِلگ* درنایلون سیاه

26-5 روز گذشته و ماه هم گشته! فیزیولوژی جسم کارش را کرده، لقاحی صورت نگرفته و خب وقتش است که بستر تولید مثل تخریب بشود و تخلیه. به همین سادگی. هیچ موضوع گنده ای نیست. توجیهش ساده است، کارکردش روشن.
رویکردها به این جریان ساده در دوجهت متناقض پیش رفته. یا آنقدر درباره اش قصه پردازی شده که ماهیتی اسطوره ای به خودش گرفته یا به کل از دایره ی دید بشری خارج شده. نمی دانم این دو، مختصه ی کدام دسته از جوامع بشری است- کاش یکی بیاید درباره اش بگوید برامان. وارد بحث اسطوره سازی نمی شوم چون هیچ اطلاعاتی ازش ندارم. تا آنجا که به کار من مربوط می شود در دایره ی واژگانی همین دو سه زبانی که من می دانم برای این فرایند یا از واژه های علمی استفاده می شود یا حسن تعبیر و اطناب. که هر دو در دایره ی دانش واژگانی نشاندار محسوب می شوند. بسامد واژه های بی نشان ِ معمول به قیاس با اصطلاحات حسن تعبیر(!) بسیار پایین است. که این خود نشان از پنهان کاری فرهنگ است که تجلی زبانی پیدا می کند ( متهمم نکنید به دیترمینیزم).
در تبلیغات هم که رویکردها همه در راستای باژگونه کردن واقعیت پیش می رود، مثلا مایعی که برای تبلیغ نوار بهداشتی استفاده می شود آبی است نه قرمز! نوار های بهداشتی همه در راستای پنهان تر کردن پریود در موقعیت های مختلف - کاکتل پارتی ها، پیک نیک، دیسکو...- تبلیغ می شوند. انگار که مردها نباید اصلن از ماجرا بویی ببرند!
توی فیلمها هم که بانوی اول فیلم هیچ وقت خدا پریود نیست- یکی ازدغدغه های من حین دیدن دو - سه سیزن سریال لاست این بود که این خانمهای محترم بدون نوار بهداشتی توی این جزیره چه گِلی به سرشان می گیرند.
از بین رمانهایی که من خوانده ام فقط یکی دو نفر که ازشان ترجمه هم روی همین بلاگ گذاشته ام به این قضیه پرداخته اند! به نقاشی هم نمی پردازم چون چیزهای مبهمی توی ذهنم است و درست یادم نمی آید در حوزه هنرهای تجسمی زنها - یا شاید مردها- چه کرده اند.
اینها را بگذارید کنار هم. چند نفراز خوانندهای اینجا با همسران یا شریک های عاطفی - جنسی تان در این مورد راحت حرف می زنید. اصلا می روید سر کوچه راحت نوار بهداشتی می خرید و سر مارک و نوعش با مغازه دار بحث می کنید؟ چند نفر از آقایانی که اینجا را می خوانند پی ام اس را می شناسند و برایش راه حل بلدند؟ اینقدر که عقب افتادنش برایتان دغدغه است، تغییر رنگ چهره شریکتان برایتان مساله هست؟ اینرا فقط بگویم و این پست را ببندم: به نظرم بیشتر از هر چیز رویکرد ما زنها به جسممان است که نقش تعیین کننده ای دارد. از مردها ی نویسنده و فیلمساز و تبلیغات چی نمی شود انتظار داشت که دغدغه ی پنهان کاری مارا داشته باشند. دخترخاله های فارسی و رد فلگ های انگلیسی باید واژه های بی نشان خودشان رااز ما بگیرند.

*red flag is up/ حسن تعبیر برای پریود شدن در انگلیسی

۲۱ تیر ۱۳۸۹

از بند درون...

هرکس از من پرسیده تو اهل کجایی مکث کرده ام اول و بعد به فراخور حال جایی را نام برده ام که اهلش نبوده ام. وصل بوده ام بهش. از بادگیرهای یزد ومحرابهای اصفهان، از کُنار های اهواز و کافه آهنگ آبادان، آخرش هم که قریب یک دهه ساکن شهری بودن که هیچ کس را از خودش نمی داند. به هر چند سالی، جایی، فصلی از عمر من گذشته. کودکی هام با کاشی و حوض و کاهگل گذشته، نوجوانیم با تش باد و جوانیم بر باد... مکان ندارم من. قرار هم. حس تعلق به مکان برای من یک مفهوم انتزاعی باقی مانده. اینطورهاست که زمانم هم مکان مند نیست آنقدرها. بند نمی شوم و این به خاطر نخواستن نیست ؛ به حکم نیرویی است که شاید عوام تقدیرش می نامند.تقدیر من انگار بستن و رفتن شده. از مکانی به مکانی ... از دل بستگی به وانهادگی...

۱۲ تیر ۱۳۸۹

صبح شنبه

آدمهای صبح های شنبه در ذهن من یک مقوله ای را تشکیل می دهند که هرگز عمرم نمی توانم باشان کنار بیایم. این آدمها آدمهایی هستند که می توانند سر صبح شنبه هزار تا کار مفید انجام بدهند، مثلا بروند بانک قبضی چیزی را پرداخت کنند، یا بروند اداره ای جایی کار عقب افتاده ای را به سر انجام برسانند، یا کمِ کم سر وقت سر کارشان حاضر شوند. این آدمها وقتی می گویند کاری را از شنبه شروع می کنم - مثلن نوشتن مقاله ای، یا شروع کردن رژیم غذایی- حتمن این کار را می کنند. این آدمها به یک جایی می رسند در زندگیشان...
من اما بداخلاق تر، تنبل تر، بدبین تر، خسته تر، نا امید تر، از خودم درصبح روزهای شنبه هیچ کس را نمی شناسم. هیچ کاری عملن از دستم بر نمی آید. هیچ وقت کاری را از شنبه شروع نمی کنم، هیچ وقت صبح شنبه سر کارم به موقع حاضر نشده ام، این طوری است که شب جمعه اغلب تا 4-5 صبح بیدار می مانم که ریخت نحس صبح شنبه را نبینم. که یک راست سر ظهر بیدار بشوم. با روزهای بعد از تعطیلات مشکلی ندارم که بگویید رخوت بعد از تعطیلی می گیرتم. مشکلم با صبح شنبه است. می گویند هم که من در زندگیم به هیچ جایی نمی رسم...

۱۰ تیر ۱۳۸۹

من و یادها

خلاف خواهر و پدرم، من و مادرم در این نقطه با هم اشتراک تام داریم که هیچ کداممان از چیز قدیمی و عتیقه خوشمان نمی آید. هر دو اگر پول و وقتش را داشته باشیم هر چیزی عمرش به دو سال کشید را پرت می کنیم بیرون و جایش طرح نو و شکل جدیدش را جایگزین می کنیم و دل بستگیمان به اجناس چندان طولی نمی کشد. پدر عاشق چیزهای قدیمی است. حتی لباس هم نویش را دوست ندارد. لباس های نویش کمی رنگ خانه را می بینند، "تا فرم تنش را بگیرند" بعد بیرون می پوشدشان. خواهر اما عاشق آنتیک است. مثل پدر. کشمکش ما دو گروه هم هیچ وقت توی خانه راه به جایی نمی برد...
من اما با وجود این همه تنوع طلبی و عاشقیتم به چیزهای نو، آدم خاطره بازی هستم. چیزها و جاهای قدیمی با آدمهای آن چیزها و جاها برایم گاه در حد تقدس اند. به قدری که دلم نمی آید خاطره ی یک مکان را با آدم دیگری تجربه کنم، آدمی جز آن کسی که برایم آن مکان را خاطره کرده مثلا. امتحان کرده ام. وقتی آن نفر عوض می شود، حواسم دیگر پیش این نفر نیست. ذهنم پی خیال و خاطره بازی خودش است. و افسوس این با من می ماند چرا جایی دیگر با این آدم برایم مکان نشده... این طوری هاست که به قدر آدمهایی که دوست دارم، جاهایی دارم که هر وقت دلتنگ آن آدمهاشدم، حتا اگر کیلومترها ازم دور باشند بروم به هوایشان و دلتنگی ام را نفس بکشم. وای به وقتی که از عزیزی مکانی برایم نمانده باشد...

برداشت آزاد

آدمیزاد تو این سن و سال نباس هنوز خونه باباش باشه!