۲۱ تیر ۱۳۸۹

از بند درون...

هرکس از من پرسیده تو اهل کجایی مکث کرده ام اول و بعد به فراخور حال جایی را نام برده ام که اهلش نبوده ام. وصل بوده ام بهش. از بادگیرهای یزد ومحرابهای اصفهان، از کُنار های اهواز و کافه آهنگ آبادان، آخرش هم که قریب یک دهه ساکن شهری بودن که هیچ کس را از خودش نمی داند. به هر چند سالی، جایی، فصلی از عمر من گذشته. کودکی هام با کاشی و حوض و کاهگل گذشته، نوجوانیم با تش باد و جوانیم بر باد... مکان ندارم من. قرار هم. حس تعلق به مکان برای من یک مفهوم انتزاعی باقی مانده. اینطورهاست که زمانم هم مکان مند نیست آنقدرها. بند نمی شوم و این به خاطر نخواستن نیست ؛ به حکم نیرویی است که شاید عوام تقدیرش می نامند.تقدیر من انگار بستن و رفتن شده. از مکانی به مکانی ... از دل بستگی به وانهادگی...