۱۰ تیر ۱۳۸۹

من و یادها

خلاف خواهر و پدرم، من و مادرم در این نقطه با هم اشتراک تام داریم که هیچ کداممان از چیز قدیمی و عتیقه خوشمان نمی آید. هر دو اگر پول و وقتش را داشته باشیم هر چیزی عمرش به دو سال کشید را پرت می کنیم بیرون و جایش طرح نو و شکل جدیدش را جایگزین می کنیم و دل بستگیمان به اجناس چندان طولی نمی کشد. پدر عاشق چیزهای قدیمی است. حتی لباس هم نویش را دوست ندارد. لباس های نویش کمی رنگ خانه را می بینند، "تا فرم تنش را بگیرند" بعد بیرون می پوشدشان. خواهر اما عاشق آنتیک است. مثل پدر. کشمکش ما دو گروه هم هیچ وقت توی خانه راه به جایی نمی برد...
من اما با وجود این همه تنوع طلبی و عاشقیتم به چیزهای نو، آدم خاطره بازی هستم. چیزها و جاهای قدیمی با آدمهای آن چیزها و جاها برایم گاه در حد تقدس اند. به قدری که دلم نمی آید خاطره ی یک مکان را با آدم دیگری تجربه کنم، آدمی جز آن کسی که برایم آن مکان را خاطره کرده مثلا. امتحان کرده ام. وقتی آن نفر عوض می شود، حواسم دیگر پیش این نفر نیست. ذهنم پی خیال و خاطره بازی خودش است. و افسوس این با من می ماند چرا جایی دیگر با این آدم برایم مکان نشده... این طوری هاست که به قدر آدمهایی که دوست دارم، جاهایی دارم که هر وقت دلتنگ آن آدمهاشدم، حتا اگر کیلومترها ازم دور باشند بروم به هوایشان و دلتنگی ام را نفس بکشم. وای به وقتی که از عزیزی مکانی برایم نمانده باشد...

۲ نظر:

soheil گفت...

وای به وقتی که
از عزیزی مکانی برایم نمانده باشد
وای

پيازچه گفت...

نه سيكو ميتواند نه سيتي زن
يه چيزي گم شده است انگار

تا اين تيك به داد تاك برسد