می بینی ! زن اثیری قصه هات، حالا می نشیند توی کافه دست زیر چانه، سیگار از پشت سیگار از پشت دود، نگاههای شاعر میز کناری و نقاش میز روبه رویی را رد می زند. نگاههاش خلسه ی بعد از هماغوشی وحشی کنار خیابان نیمه شب می شود و صداش صدای دورگه ای که دوستت دارم را از یاد برده... دیر شده ام! باید پیشتر از اینها نقشم می کردی... این لکاته ای که می بینی راه و رسم لکاته گی را همانقدر بد می داند که اثیری بودن را...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر