۳ اردیبهشت ۱۳۸۹

خطر!

باید یه تابلو می ذاشتم نزدیکم :"کارگران مشغول کارند" روزهایی که ترجمه می کردم شرح افسردگی منجر به تراژدی راوی داستانم را که وقتی بعد از ده روز از این کنج خلوت بیرون می زنم این همه خرابی به بار نیاورده باشم.
دست کم گیجی ها و بی توجهی ها و اشک ها و دل نازک شدنها و اکستریمیست شدنم دلیلی داشت! توجیه پیش کش!

و من هنوز از این مهارت بی نصیبم که چند تا کار را با هم هندل کنم...
پ.ن. امشب گفتی "تمام این روزها می دیدم و نگرانم می کرد حالت." نمی دانی چقدر حرفت مایه دلگرمی بود برام...

هیچ نظری موجود نیست: