از عادتهای بدم هم این است که وقتی کسی زیاد کوت می کند -هر چند به جا و درست- گوشهام دیگر نمی شنوند. دست خودم هم نیست. باید به عینه ببینم که این آدمِ با معلومات که جلوم نشسته ، به همان اندازه خوش فکر هم هست. گرچه هیچ کدام الزامن لازم و ملزوم آن دیگری نیست. هیچ هم نمی فهمم این مرز بندیهای ذهنی من تا کجا قرار است تنها ترم کند از این که هستم. قضاوتم نکنید پس. من آدمهایی که به خودشان نزدیک ترند را به خودم نزدیک تر می بینم صرفن.
۷ اسفند ۱۳۸۸
آدمهای با معلومات/ آدمهای خوش فکر
از عادتهای بدم هم این است که وقتی کسی زیاد کوت می کند -هر چند به جا و درست- گوشهام دیگر نمی شنوند. دست خودم هم نیست. باید به عینه ببینم که این آدمِ با معلومات که جلوم نشسته ، به همان اندازه خوش فکر هم هست. گرچه هیچ کدام الزامن لازم و ملزوم آن دیگری نیست. هیچ هم نمی فهمم این مرز بندیهای ذهنی من تا کجا قرار است تنها ترم کند از این که هستم. قضاوتم نکنید پس. من آدمهایی که به خودشان نزدیک ترند را به خودم نزدیک تر می بینم صرفن.
۵ اسفند ۱۳۸۸
۳ اسفند ۱۳۸۸
جنون
امروز کنار قفسه ی کتابهام زانوی غم بغل کرده بودم. یک مرتبه دست بردم رمانی که خیلی وقته گذاشتم واسه ی خواندن را برداشتم و بعد از خواندن یه فصل خوب ...قطعن واضحه که من در چه جهانی سیر می کردم از همسو شدن یک باره ی همه ی نیروهایی که تا نیم ساعت قبل داشتند تن و روانم را می دراندند. این سالهای تنهایی این وقتها می زدم به دل شیب امیر آباد، قل می خوردم تا چهارراه و بعد هم یک وری می شدم که میلم می کشید. کسی هم نبوداین تغییر خلق را به روم بکشد. امروز یک مرتبه نگاههای سرگردان مامان از این نیشِ بازِ بسته نشدنی برم گرداند به همان سالهای دور...
وقتی دانشجوی ادبیات انگلیسی شدم 18 ساله بودم. آدمی منظم، به غایت منطقی با کارنامه ای پر از 20 های ریاضی و فیزیک و هندسه. عاشق معماری و وازده از کنکور جمعه ی بعد از 18 تیر! معماری کجا، ادبیات انگلیسی کجا! یک سال تمام دست و پاهام را می کشیدم روی زمین و می رفتم دانشگاه. سال دو بود که یک کم کمر راست کردم و بوی کتاب کهنه ی دانشکده ی ادبیات جندی شاپور شد بوی اتاقم هم. لذتِ زدن از کلاسها و نشستن توی باغ وسط دانشکده و هی خواندن و خواندن و لبریز بیرون زدن، و غم حسرت کلاسهای دانشکده ی معماری موجود غریبی ساخته بود از من. حق داشتند لابد آدمهای آن سالها که مودهای تغییر کننده ام را می دیدند و این طور قضاوتم می کردند. آن تریست /غم به معنای فرانسوی اش/ با ار.گاسم های ذهنی من در تضاد محض بود. آدم جنون زده ای بودم این طور که وارد آن باغ می شدم با عجله و بی حواس و بیرون می آمدم با کش و قوس بعد از یک عشق ورزی عالی. یا آنطور که دوان دوان، بی دلیل یک مرتبه ای جیم می شدم به هوای کتابهای زیر بغلم ...
مودی؟ نه ! هنوز هم باورم نیست. بیشتر جنون زدگی است اینطور غرق ادبیات شدن به گمانم. هنوز حسرت معمار شدن هست با من. اما هنوز این جنون را با همه تنهایی و درک ناشدنی بودنش بیشتر دوست دارم...
۱ اسفند ۱۳۸۸
۲۹ بهمن ۱۳۸۸
جسم های بی واسطه
۲۸ بهمن ۱۳۸۸
لحظاتی هست
استخوانهای اشیا می پوسد
و فرسودگی از در و دیوار می بارد
لحظاتی هست
نه آواز گنجشک حَمَل
نه صدایی صمیمی از آن طرف سیم
و نه نگاه مادر در قاب
قانعت نمی کند
زندگی قانعت نمی کند
وتو به اندکی مرگ احتیاج داری
۲۷ بهمن ۱۳۸۸
سوگ
۲۱ بهمن ۱۳۸۸
فرصت
۱۷ بهمن ۱۳۸۸
مرگ
سیلویا پلات با فر گاز خودشو کشت. ویرجینیا وولف تو رودخونه. ارنست همینگوی با تپانچه. یا تفنگ شکاری؟ به هر حال با چیزی فالیک ترتیب خودشو داد.
گریت با خودش فکر کرد مضحکه ها، واقعا. زنها که خودکشی می کنن واضحه که می خوان برگردن به رحم. گرمای فر، جریان آب رودخونه، کرختی نرم و آرام بخش قرص، مثل خواب رفتن.
اما مردها خودکشی شون هم عین آشپزیشونه :نمایشی و شلخته . مغزشون رو پریشون می کنن ، از آسمان خراش ها خودشون رو پرت می کنن ، رگشون رو جر می دن. خون و دل و روده اشون همه جا پخش می شه. شکی نیست که این یه دلیل داره و اونم اینکه مطمئنن خودشون نباید این گنده کاری رو جمع و جور کنن. همیشه یه زنی هست که این کارو بکنه.
گریت یادش اومد که آنا کارنینا خودشو انداخت زیر چرخ قطار. این هم قاعدتا گنده کاری داشته. اما یه نویسنده ی مذکر بوده که وادارش می کنه به همچه کاری. حتم شکسپیر زنها رو بهتر از تولستوی می شناخته. اوفلیای بدبخت متل هملت با شمشیر از بین نمیره . آروم توی یه رود غرق می شه. و جولیت هم زهر رو ترجیح می داد اگر رومئو چیزی واسش جا می ذاشت- ظاهرا شکسپیر مردها رو هم بهتر از خیلی دیگه از نویسنده ها می شناخته. به این ترتیب جولیت چاره ای جز خونریزی کردن نداشته.
زنها اساسا از خون خوششان نمی آید. گریت پیش خودش فکر کرد مردها هم همینطور می شدند اگر قرار بود هر ماه لباس زیرشان را به این خاطر بسابند...
ترجمه ی این رمان رو تابستون شروع کردم. پروژه ی نجات بخشی بود برای من در اون روزها. فصل اول و دومش را همان روزها به سرانجام رساندم. و بعد هم که رها شد به امان خدا و فراموش که نه اما رفت کنار باقی کارهای نیمه تمام تا به تزم برسم و ترجمه ی یکی دو داستانی که قراردادشان را بسته بودم. امروز رفتم سراغش و در کمال ناباوری دیدم که تمام فایلهای مربوط بهش پاک شده. فولدر خالی خالی بود. و من هیچ بک آپی ندارم. همه ی دارایی ام یک هارد کپی از فصل اوله که نهایی شده. همین. برای حال این روزهام این بدترین اتفاق ممکن می تونست باشه. عزادارم رسمن...