۲۱ بهمن ۱۳۸۸

فرصت

خبرها می آید و می نشیند روی دلم. همینطور با هر دم و بازدم سنگینی دلم را حس می کنم. همینطورهاست که حواسم هست دل بدهم به حرفهای آدمهای اطرافم. ببینم و بشنومشان. همه اش می ترسم که دیر بشود. دیشب هم خواب دیدم بهم گفتند شش ماه فرصت داری و بس. احساس رهایی عجیبی می کردم. رهایی از اینکه دیگر لازم نیست نگران آینده ام باشم، یا غصه ی بلند پروازی های از دست رفته ام را بخورم، یا فرمان های مغزم را اجرا کنم که یک به یک خلاف منطق دلم است. احساس کردم وقتش است برگردم و یک دل سیر عاشقی کنم و ببوسم و ببویم تا حسرتی به دلم نماند آن زیر. همه اش هم زنگ زدم که بگویم به کسی این حس را. نشد. اصولن که وقتی پر از حرص و ولع گفتنم هیچ حرف درستی که منطقی داشته باشد از حنجره ام خارج نمی شود. همین طور ها دست و پا شکسته گفتم و کاش حرفی نمی زدم که باز مثل همیشه به دلم نماند که کاش نمی گفتم. یا دست کم کاش تو سکوت می کردی...

۳ نظر:

ناشناس گفت...

متوجه نمی شم ! یعنی ... شما ... چون در خواب دیده اید که شش ما فرصت دارید ... تصمیم گرفته اید ... در بیداری ... یک دل سیر عاشقی کنید ؟؟!!

شقایق گفت...

همه ی این حس ها توی خواب بود. اما چندان فرقی هم نمی کند. در بیداری هم بگویند 6 ماه همین فکرها را می کنم...

ناشناس گفت...

متوجه شدم ! ممنون از توضیحتان ... با این پست شما به سرم افتاد پیش از اینکه بیایسند و شش ماه آخر را برایم اعلام کنند بنشینم و تعریف حقیقی " عاشقی " را برای خودم تعیین کنم . با شما موافقم ! من هم چون بدانم که شش ماه بیش نخواهم ماند جز عاشقی تلاشی نخواهم کرد. اما هنوز تعریفم از عاشقی کافی و کمال یافته نیست . به گمانم باید حتما دست به باز تعریف عاشقی برنم. می ترسم آن شش ماه آخر تنها تصور خودم را از عاشقی اجرا کنم . نه آنچه که واقعا " عاشقی " است.