خبرها می آید و می نشیند روی دلم. همینطور با هر دم و بازدم سنگینی دلم را حس می کنم. همینطورهاست که حواسم هست دل بدهم به حرفهای آدمهای اطرافم. ببینم و بشنومشان. همه اش می ترسم که دیر بشود. دیشب هم خواب دیدم بهم گفتند شش ماه فرصت داری و بس. احساس رهایی عجیبی می کردم. رهایی از اینکه دیگر لازم نیست نگران آینده ام باشم، یا غصه ی بلند پروازی های از دست رفته ام را بخورم، یا فرمان های مغزم را اجرا کنم که یک به یک خلاف منطق دلم است. احساس کردم وقتش است برگردم و یک دل سیر عاشقی کنم و ببوسم و ببویم تا حسرتی به دلم نماند آن زیر. همه اش هم زنگ زدم که بگویم به کسی این حس را. نشد. اصولن که وقتی پر از حرص و ولع گفتنم هیچ حرف درستی که منطقی داشته باشد از حنجره ام خارج نمی شود. همین طور ها دست و پا شکسته گفتم و کاش حرفی نمی زدم که باز مثل همیشه به دلم نماند که کاش نمی گفتم. یا دست کم کاش تو سکوت می کردی...
۳ نظر:
متوجه نمی شم ! یعنی ... شما ... چون در خواب دیده اید که شش ما فرصت دارید ... تصمیم گرفته اید ... در بیداری ... یک دل سیر عاشقی کنید ؟؟!!
همه ی این حس ها توی خواب بود. اما چندان فرقی هم نمی کند. در بیداری هم بگویند 6 ماه همین فکرها را می کنم...
متوجه شدم ! ممنون از توضیحتان ... با این پست شما به سرم افتاد پیش از اینکه بیایسند و شش ماه آخر را برایم اعلام کنند بنشینم و تعریف حقیقی " عاشقی " را برای خودم تعیین کنم . با شما موافقم ! من هم چون بدانم که شش ماه بیش نخواهم ماند جز عاشقی تلاشی نخواهم کرد. اما هنوز تعریفم از عاشقی کافی و کمال یافته نیست . به گمانم باید حتما دست به باز تعریف عاشقی برنم. می ترسم آن شش ماه آخر تنها تصور خودم را از عاشقی اجرا کنم . نه آنچه که واقعا " عاشقی " است.
ارسال یک نظر