۱۵ فروردین ۱۳۹۳

نفس اطراف دستانم پیدا نیست

چیزی برای نوشتن ندارم...
دروغ می گویم.
باید بگویم که یک انسان عاصی منتظرم که به حقش فکر می کند. درست دقیقه ای که از این انتظار احمقانه‌ی سادو مازوخیستی دست بردارم می دانم که بر می گردی و من به حقم می رسم اما نه می خواهم برگردی و نه این لذت ابلهانه دیگر ذره ای برایم جذابیت دارد.
مساله این جاست که برگشتنت معادله‌ی  همه‌ی روزهای انتظار را به هم می زند. کنترلم را از دست خواهم داد. پس منتظر می مانم. معلول و... .

هیچ نظری موجود نیست: