از هر کسی بپرسید برایتان از روز موعودش می گوید. باز از تک تکشان که بپرسید می گویند که بالاخره یک روزی فهمیدم زندگی قرار نیست از یک جایی، یک وقتی، یا در کنار یک کسی شروع بشود. من دیر فهمیدم که روز موعودی در کار نیست. برای من آن روز موعود روزی بود که درس و مشقهای تمام نشدنیم تمام بشود. این بود که جدی ترین دغدغه ام این بود که این یکی کار را با بهترین نتیجه به سرانجام برسانم تا سر صبر به باقی زندگی برسم. تمام که شد چشم باز کردم دیدم از کنار هر فقدی به راحتی گذشته ام. در آستان سی سالگی یک آن دیدم اطرافم برهوت محض است. و فقط آنهایی که سی را گذرانده اند می دانند که بعد از سی، فرصت دوست ساختن و یار گرفتن از آدمها به معجزه شبیه تر است. دهه بیست بنا به تعریف ملازم است با وفور آدمیزاد . بعد انگار آدمهایی که تک تک آمده اند زوج می شوند و به تاریکی می روند. دردناک تر قضیه این است یگانه ترین رفقا و یارها را با سلام و صلوات راهی دیاری کنی که توِ تک را به آن راهی نیست... دو سال گذشته و من یاد گرفته ام که آدمها تکرار نشدنی اند. آدمها فقط یک بار حادث می شوند و در زندگانی آدمیزاد هیچ چیزی ارزش از دست دادن آدمی را ندارد که بی واسطه و عریان وبی تکنیک و بی پروا دوستت دارد و یارای گفتنش نیست. که تو باید زبان دلش بشوی. زبان دل خودت هم...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر