۷ آبان ۱۳۸۸

اه!

زندگی آکادمیک خلاقیت من یکی رو که رسمن به فاک داده!

۶ آبان ۱۳۸۸

باباها

راننده ی تاکسی داشت با دخترش حرف می زد، حرف زدنی! ذوق و عشق از صداش می بارید!
برگشتم به دوستم گفتم تو تا حالا بابات بات اینطوری حرف زده؟ جواب اون هم منفی بود...
باقی راه به این فکر می کردم که باباهای نسل ما چرا با وجود این همه محبت - من رسمن عزیز کرده ی خاص بابام- هیچوقت نتونستن عشقشون رو اینطوری راحت ابراز کنن، کلمه کنن؟

گاهی

گاهی علاجش کلمه نیست، گاهی اصلن علاجش کلمه نیست. گاهی اصلن نباید حرف زد. باید پا شد همین نصفه شبی مثلن شال و کلاه کرد، رفت زنگ در خانه ای را زد بدون حتی پرسیدن" بیام یا نه؟" این وقتها حضور باید می شود. آغوش هم نه شاید! به قدر یک لیوان چای دو نفره کفایت می کند حضور نفس دیگری، التیام می دهد، بس می شود...
همین وقتهاست هم که فاصله ها ریشخندت می کنند و کلمه واجب می شوی!

۴ آبان ۱۳۸۸

خواسته شده ها!

قبلن ها پیش دخترها که می نشستی از تعدد خواستگارا و خواستارهاشون حرف می زدن و هر کی بیشتر خواستگار داشت به بقیه فخر می فروخت، این روزها پسرها از تعدد پیشنهادهایی که از طرف دخترها بهشون می شه به هم فخر می فروشن!
هردوتاشون حال به هم زنه، اما مورد اخیر جدن تهوع آوره واسه من یکی.

۲ آبان ۱۳۸۸

قفل

بهای اینکه آدمی توی بیست و هشت سالگی لگد بکشه زیر همه اون چیزهایی که جزو دارایی هاو سرمایه اجتماعی اش محسوب می شه چقدر می تونه زیاد باشه؟ اینکه آدمی حس کنه دیگه نمی تونه نفس بکشه آیا توجیه کافی ای نیست برای پشت پا زدن به همه اون چیزهایی که داشتنشون واسه همه ی آدمها تو این سن و سال مایه آرامش خاطره؟

۳۰ مهر ۱۳۸۸

اینم عصر پنج شنبه

دیگه رمقش رو ندارم.
سر ساعت جایی بودن، مقنعه پوشیدن، جلوی کلاس ایستادن، درس دادن...
دیگه توانش رو ندارم...

۲۹ مهر ۱۳۸۸

بله!

هر وقت پزشکان متخصص زنان یاد گرفتن به جای "ازدواج کردی؟" بپرسن "رابطه ی ج.ن.س.ی داری؟" می شه تو این مملکت به یه چیزایی امید بست.

الوعده، وفا!

من امشب یه مقدار باید اعتراف کنم به غلط کردن!

۲۷ مهر ۱۳۸۸

کلیشه

سکوت! علاجش سکوته!
وقتی تو جمعی گیر می کنی که زناش دست و پا می زنن کلیشه های حرف زدن مردونه رو خوب اجرا کنن تا شنیده بشن (که نمی شن)! که همیشه ملغمه ی رقت باری می شه از عشوه و پرخاشگری و سیگار دود کردنهای عصبی!
من جدن به این فمنیسم وطنی بدبینم...

دیشب

گاهی هم لازمه این طور درد کشیدن شبانه! این طور لرز کردن!
نه به خاطر قدر عافیت دانستن، به خاطر فارغ شدن از هزار جور فکر شبانه!

۲۵ مهر ۱۳۸۸

عافیت طلبی؟!

اساسن وقتی حادثه ای یا رفتاری شدیدن تحت تاثیر قرارم می ده، اصلن نمی تونم ازش حرف بزنم. این شاید حمل بر محافظه کاری بشه،یا عافیت طلبی که اغلب می شه! اما واسه من ذات درده!

۲۳ مهر ۱۳۸۸

عکسهای اروتیک!

یادم میاد اولین تصاویر اروتیکی که تو بچه گی دیدم تو مجله عکاسی خارجیای بابام بود و کتاب "آنتونیونی"! بعد یه مرتبه به دلایلی نمی دونم چی شد که اینها از دسترس ما خارج شدن. احتمالن موقع دید زدن عکسها دیده شده بودم؛ هرچند هیچ وقت به روم نیوردن اما یحتمل دلیل دیگه ای نمی تونسته داشته باشه که یه بچه دبستانیِ پررو نباید چشم و گوشش باز بشه! اونم تو اون سالهای سیاه جنگ . القصه! دیروز که داشتم کتابها رو مرتب می کرم و می چیدم، همه شون رو پیدا کردم. آی حال داد! آی! نشستم در ملا عام یه دل سیر همه شون رو دوباره دیدم!

۲۲ مهر ۱۳۸۸

...

ببین!
"عصمت به آینه مفروش!"

۲۰ مهر ۱۳۸۸

پرايوسي لطفن!

گاهي مرارت مي كشيم چيزي بسازيم خاص، يكتا، منحصر به فرد كه مال خود ِخودمان باشد و دست بالا يكي دو نفر كه شريك اين ساختن بوده اند. توضيح دادن اين يگانگي براي آنها كه نمي فهمندش ، كه از پيش مي دانيم كه نمي فهمندش چه چيزي به بار مي آورد الا صدمه زدن به يگانگي آن چيزي كه برايش عرق روح ريخته ايم؟ وا مصيبتا وقتي اين بنا رابطه اي بي مثال باشد. مي شود مثل يكي از همين دوستي هاي دوره اي،لابد با تاريخ مصرف كه آدمهاش در حكم آدم كه نه، متغير x اند و لابد قابل جايگزيني...
درد دارد تنم، روحم! درد دارد كه اينطور نوشتم و بله! به خودتان بگيريد اين پست را.

اندر مدح گودر

ترك گودر آسان نبود! لابد بايد جا كن مي شدم از خانه ام كه ببرم ازش. جاي همه جور تنهايي را پر كرده بود برام. جاي هزار دوست واقعي نداشته و از دست رفته! آدمهايي كه از روي شرد آيتمت مي فهمند كه لابد هستي و چطوري !
اين جا كه هستم آدمهاي واقعي هم هستند. صبحها با صداي زندگي بيدار مي شوم و شبها با شب بخير و بوسه هاي واقعي مي خوابم. 6 سال دور بوده ام از اين زندگي! سخت است. آسان تر است! مي دانم هم كه موقت است...
موقت است مثل دوريم از وبلاگم، از نوشته هاي راه و بيراهم ، از خلوت تنهام، از سكوتهاي آزاردهنده! و از هزار چيز ديگر...
دست به كار ترجمه شده ام و اين يعني خوبم.
پ.ن.1ممنونم از همه گودريان عزيز!
پ.ن.2 عنوان يك كم دزدي است / از رو دست ترسا نوشتم.

۱۶ مهر ۱۳۸۸

زمان بر من ايستاده / بود...

دروغ ميگن كه زندگي ادامه داره، واسه كسي واي نميسه! كه متوقف نمي شه!
واسه من زندگي متوقف شده ، چند بار!
تازه دارم مي فهمم!

۱۴ مهر ۱۳۸۸

این طور میشه آیا؟

دیشب بعد سه ساعت بحث داغ سیاسی که آخرش از شدت عصبانیت دوتامون وایسادیم - در معنای حقیقی- رو به روی هم و جلوی چشمهای نگران مامان و داداشها به هم کلی بد و بیراه گفتیم، رفتم دوش بگیرم و زیر دوش با خودم عهد کردم دیگه باش بحث نکنم... از حموم که اومدم بغلم کرد و با بغض گفت :" بابا! همه ترسم اینه که مثل من واسه همه عمرت سرخورده بشی! بگذر بابا از این درگیریها..." چشمهاشو هیچ وقت اینطوری ندیده بودم. دلم می خواست بمیرم تو بغلش...

۱۱ مهر ۱۳۸۸

از این جا...

رفتنم نمی اد!

جا/اسباب کشی

شنیدم که افغان ها بهش می گن :"جاکشی"!
اسباب کشی رو می گم! به اسباب کشی می گن جاکشی!
فعلن درگیرشیم! اسمش هر چی هست که فعلن من سرویس شده ام!
پ.ن. همه چیز یه طرف، این عدم دسترسی به اینترنت پرسرعت تا اطلاع ثانوی یه طرف!