۸ آبان ۱۳۹۱

نمي بيني...

  من هنوز نمي فهمم كه چرا آدم، بين تاييد همه  عالم و آدم باز چشمش به گوشه‌ ‌ي چشمي از آدمي است كه هيچ وقت خدا قرار نيست تاييدش كند...

۳۰ مهر ۱۳۹۱

پناه

خب راستش این است که من دلم برای آن خود 27 ساله ای که این جا را شروع کرد و آن همه بی پروا می نوشت تنگ شده. از 5 سالگی اینجا بی خبر رد شدم. لابد یک روزی بین این همه شلوغی کار و درس دادن و ترجمه و کلفتی های دلچسب هر روزه بوده. نمی دانم انگار که ناغافل وسط یک کاری، تولد گذشته دوست نزدیکی یادم آمده باشد همانطور یک مرتبه یخ کرد تنم. نگاه کردم و دیدم که بله! چند روزهم...
ریدر را کما بیش چک می کنم می بینم باقی پرکارهای هم دوره من هم همینطورها کم کار شده اند. گیرم نه مثل من. چی شده واقعا؟ گناهش را می اندازم گردن گوگلیها که به قول نسیم چاهمان را ازمان گرفتند. گودررا می گویم. اما می دانم که این نیست. شاید روزگار واقعی من آنقدرها کلمه وابسته نیست. شاید گوش شنوای حرفهای دلم کسی همین نزدیکی ست. بعد می پرسم از خودم که یعنی اینقدر؟ بعد می گویم خب شاید دوره ای بوده و حالا دیگر وقتش گذشته...
اما راستش هنوز دلم می خواهد از روزمرگی هام بنویسم ... از همین حس مزمن کلفتی گری دوستی و راست راست روشنفکرانه آشپزی کردنهام با ادیت و ترجمه و مستندهای بی بی سی و اینکه هیچ چیزی جز رانندگی، غم دوری تو یکی را تسکین نمی شود و نمی دانم چرا... من را مجبور کنید به بازگشت که حرف زیاد دارم...

۲۸ مهر ۱۳۹۱

تن فروشی شیک

آقای کیارستمی عزیز تشریف برده اند ژاپن فیلمی- مثل یک عاشق-  ساخته اند درباره دانشجویی که شبها به خاطر مخارج تحصیلش تن فروشی می کند.
فارغ از هر گونه قضاوت اخلاقی درباره تن فروشی دلم می خواست دست آخر یکی از این کارگردانهای عزیز جرات این را پیدا می کردند که درباره تن فروشی  با اتیکت  دختران ایرانی چیزی می ساختند. کاش حرفی زده می شد از پاکدامنی های واژینال  دخترانی که شب عروسی فخر بکارتشان را به شازده هایی می فروشند که خودشان را سوپر قهر مان کلیپ های پورن می دانند...