۳۰ مهر ۱۳۹۱

پناه

خب راستش این است که من دلم برای آن خود 27 ساله ای که این جا را شروع کرد و آن همه بی پروا می نوشت تنگ شده. از 5 سالگی اینجا بی خبر رد شدم. لابد یک روزی بین این همه شلوغی کار و درس دادن و ترجمه و کلفتی های دلچسب هر روزه بوده. نمی دانم انگار که ناغافل وسط یک کاری، تولد گذشته دوست نزدیکی یادم آمده باشد همانطور یک مرتبه یخ کرد تنم. نگاه کردم و دیدم که بله! چند روزهم...
ریدر را کما بیش چک می کنم می بینم باقی پرکارهای هم دوره من هم همینطورها کم کار شده اند. گیرم نه مثل من. چی شده واقعا؟ گناهش را می اندازم گردن گوگلیها که به قول نسیم چاهمان را ازمان گرفتند. گودررا می گویم. اما می دانم که این نیست. شاید روزگار واقعی من آنقدرها کلمه وابسته نیست. شاید گوش شنوای حرفهای دلم کسی همین نزدیکی ست. بعد می پرسم از خودم که یعنی اینقدر؟ بعد می گویم خب شاید دوره ای بوده و حالا دیگر وقتش گذشته...
اما راستش هنوز دلم می خواهد از روزمرگی هام بنویسم ... از همین حس مزمن کلفتی گری دوستی و راست راست روشنفکرانه آشپزی کردنهام با ادیت و ترجمه و مستندهای بی بی سی و اینکه هیچ چیزی جز رانندگی، غم دوری تو یکی را تسکین نمی شود و نمی دانم چرا... من را مجبور کنید به بازگشت که حرف زیاد دارم...

۲ نظر:

panjaryman گفت...

ناژو رو صادق و بی پروا و از همه مهمتر با بصیرت بار آوردین و این جای تبریک داره.
پنج سالگیش مبارک باشه.

نسیم گفت...

بنویس. نوشته هات یادآور روزهای خوب وبلاگستانه