۴ اردیبهشت ۱۳۸۹

بدون عنوان

صبح که از در می زدم بیرون اشکش رو دراوردم! اونقدری که رفت دراز کشید، پتوش رو کشید سرش و جواب خدافظیم رو هم نداد.
عصری که برگشتم درو باز کرد، خندید، بغلم کرد و مث همیشه بوم کرد و پرسید ناهار خوردی؟
.
.
.
یادم افتاد به عصرها و شبهای بی شماری که برگشتم، ‌کلید رو انداختم تو در و حسرت یه لحظه بودنشو داشتم... بوسیدمش! یه عالمه بوسیدمش!

۳ نظر:

ناشناس گفت...

خدا رو شکر

ناشناس گفت...

منم در حسرتشم ...

Maryam گفت...

I am happy for you azizam if this is real.