صبح که از در می زدم بیرون اشکش رو دراوردم! اونقدری که رفت دراز کشید، پتوش رو کشید سرش و جواب خدافظیم رو هم نداد.
عصری که برگشتم درو باز کرد، خندید، بغلم کرد و مث همیشه بوم کرد و پرسید ناهار خوردی؟
.
.
.
یادم افتاد به عصرها و شبهای بی شماری که برگشتم، کلید رو انداختم تو در و حسرت یه لحظه بودنشو داشتم... بوسیدمش! یه عالمه بوسیدمش!
عصری که برگشتم درو باز کرد، خندید، بغلم کرد و مث همیشه بوم کرد و پرسید ناهار خوردی؟
.
.
.
یادم افتاد به عصرها و شبهای بی شماری که برگشتم، کلید رو انداختم تو در و حسرت یه لحظه بودنشو داشتم... بوسیدمش! یه عالمه بوسیدمش!
۳ نظر:
خدا رو شکر
منم در حسرتشم ...
I am happy for you azizam if this is real.
ارسال یک نظر