۳ اردیبهشت ۱۳۹۰

برکه های آینه

دو سه روز پیش گفت که امروز با ما نمی آید. قرار بود تنها بماند ... دم رفتن "چنگ و سرود" ِنفیسی را دادم دستش و گفتم بابا فک کنم این بهت مزه بده...

برگشتم مثل بچه ها ذوق زده بود از تجربه اش با نفیسی. "ماهی" شاملو را برایم خواند و باز من بغض کردم از شور بی حد و حصرم برای ضبط کردن صداش. شوری که ترس از دست رفتن صاحب این صدا را حریف نیست... ترس شنیدن این صدا در فقد را...

۱ نظر:

امید گفت...

در گوشه اتاق فرو رفته در سکوت
رویای عمر رفته مرا پیش دیده بود

درعالم خیال به چشم آمدم پدر
کز رنج چون کمان قد سروش خمیده بود

موی سیاه او شده بود اندکی سپید
گویی سپیده از افق شب دمیده بود

یاد آمدم که در دل شبها هزار بار
دست نوازشم به سر و رو کشیده بود

از خود برون شدم به تماشای روی او
کی لذت وصال بدین حد رسیده بود...؟