حست را گفته ای و من هم مبهوت مانده ام که این روزها چرا همه چیز پس کله ی هم این قدر بد از بد تر می شود. چرا من آن همه حماقت بار حس آنت وار دیشبم را به تو گفتم و نگفتم دلم میخواست یک جای قران خدا غلط میشد وتو این همه دورتر از من با آن همه غم نمانده بودی. با کلمه هایی که اگر من ندانم چه بر سرت آورده اند پس کی میخواهد بداند . من که شاهد در سکوت تو بوده ام. تو که هیچ خبر نداری تلفنی که قطع شد چرا پرت شد و چرا من مجبور شدم بشینم همه چیز را توی آغوش برادر بزرگم زار بزنم. تو هیچ خبر نداری که این کلمه ها هیچ جای قوس تنشان به خم کمر من نمی رود. هیچ کدامشان تیر کشیدن دل من را نمی فهمند. تو هیچ نمی دانی و من نمیتوانم چشم انتظار زمان خائنی باشم که قرار است به تو ثابت کند که من کی ام. امشب هیچ کس این جا نیست که بگوید آجی همه یک وقتهایی کم می آورند... تو هیچ نمی دانی چقدر این آقایی که عربی به گوشم آوازمی خواند به گریه می اندازدم شادی عاشقانه اش. تو هیچ نمیدانی وگرنه آن جمله...
۲ نظر:
آبجی همه یک وقتهایی کم می آورند..
:'(
ارسال یک نظر