۱۹ مرداد ۱۳۸۹

abstract life

حکم کلی صادر می کند، می گوید من نمی فهمم، دورم از واقعیت زندگی، که من ظاهر بینم، که هنوز مانده تا پوسته ی رویی رخدادها را ببینم و پسش بزنم. برای هر چیزی از پیش جواب آماده دارد، برای هر دردی نسخه ی درمانی از پیش آماده ، برای هر آدمی چک لیستی سرراست که خوب و بدش را، ذهنی بودن یا واقعیت گرا بودنش را بی غلط برایش رو می کند... عصبانی می شوم ... می گویم آخرین بار که قاطی آدمها بودی کی بوده؟ آخرین بار که بار سفر بستی و رفتی، اخرین بار که بی واسطه دلت برای کسی لرزید، اخرین بار که ذهنت بی رونوشت برداشتن از فلان کس و فلان مکتب برایت تصمیم گرفته کی بوده، آخرین بار که خودت بودی؟ و می روم... ذهنش را می خوانم... هیچ وقت به ادمهایی که اینقدر در حاشیه ی زندگی اند اعتمادی نداشتم.این قدر دور از لمس تن زندگی ...

۲ نظر:

panjaryman گفت...

بزارید عینکم رو بزنم، ببینم اینجا چه خبره.
خب، ببینید، شما که می خواین بزنین به وادی تئوری و داده، شما که تخیل رو جواب می کنین، بندی اگر مونده رو هم می خواین پاره کنین (مدارک مربوطه، پیوست شده به وبلاگ)... خود شما هم چند وقت دیگه همه جوری میشین، "دور از لمس تن زندگی".

بهرحالا از من گفتن بود. گیتار رو هم میخواین ببرین، خب ببرین!

leila گفت...

manam kheili asabani misham vaghti kesi aval roum barchasb mizaneh ...va baed dar tamam e modat e baghi mandeie un rabete check mikoneh bebineh barchasbeh be andazeie kafi daghigh hast ia na ...injoor moghe ha hes mikonam bi arzesham.