۲۰ مرداد ۱۳۸۹

باد ترانه ای می خواند 2

دلم می خواست یه چار دیواری داشتم توی یه ساختمون قدیمی آجر قرمز، طبقه ی بالا که نقلی بود. با یه هال کوچیک که کفِش یه گلیم قرمز داشت، و توش یه کاناپه ی روشن و یه جفت صندلی لهستانی بود و یه میز گرد!
دلم می خواست یه پیرهن چیت گل ریز سرخ داشتم، با یقه ی خشتی و آستین حلقه ای! که بااون صندل مشکی چرمه بپوشم که یه بار فقط یکی ازش دیدم و دیگه نبود لنگه اش.
دلم می خواست یه صبح تا بعد از ظهر با موزیک که رها باشه توی خونه تنهاآشپزی کنم، کیک بپزم و خیال ببافم.
دلم یه عصر و شب می خواست تو این خونه، که یه سفره بندازم رو زمین و توی کاسه بشقابای سرامیک طرح گبه ی میبدی توی این لباس کنار چند نفری که دلتنگشونم شام بخورم و تا صبح یله بگم و بشنوم و زندگی کنم...
دور نیست این شب...

* باد ترانه ای می خواند 1

۲ نظر:

panjaryman گفت...

برای پست قبلی میخواستم بگم، تداعی من از جمله "قاطی آدما بودن" یه جور هم سفره شدن با بقیه است. و حالا شما این سفره رو پهن کردین.
"امشب خیلی به شما زحمت دادیما"... نه این جمله تعارفیه... "امشب خیلی به ما خوش گذشت"... نع اینم کلیشه ایه... "به منم بگین چطوری کیکتون اینقده خوشمزه شد یا دیگه باهاتون قهرم"... واه واه این دیگه آخر لوساست... " من یه تک زنگ بزنم برای مرخصی، یه ماه همینجا میمونم"... این بدک نیستا ولی شدنی نیست آخه... ای وای، موندم اگه منو دعوت کنین (فرض محال که محال نیست، گفتم خب شاید بخواین صاحب اون صندلا بشین) آخرش چی میشه. این مشکل همیشه منه که عزا میگرم که بعدش چی میشه... "چقدر خوابم میاد"... فکر کنم این آخر واقعیشه.

افرا گفت...

و پنجره هایی با پرده های پشت دری ترجیحا چارخونه باشه.