نا امنی مثل مار توی تنم می پیچد... قلبم به سیاق گذشته زر زیادی می زند، و هی اضطراب پمپ می کند جای خون! لبهام کرخت، دستهام سرد، پاهام سنگین! روزهای نباید نزدیک می شوند! صدای پایشان را با لا اله الا الله می شنوم! انگشتهام باز باید تن ملحفه را چنگ بزنند امشب! باز امشب زنده به گورم در تابوت این تخت! این دست روزها که به شب می نشینند باید تنی باشد که بشود سخت طعم عشق را بهش چشاند، طوری که روز آخر بی حسرت، تن به سردی خاک بسپارد. باید بی دریغ میان آه و اشک بوسید و عشق باخت و ... سوگوار بود! ولی زندگی کرد! با خودم فکر می کنم همین چند شب پیش اگر کار سرم را جدول بتونی ساخته بود تابوت ِباید ازتابوت ِامشب بهتر نبود آیا؟
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر