۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۹

آواز زن بی اجازه

من آمده ام
از نفس هام بگویم
من آمده ام
تن به تن
نفس کش!
آمده ام از تناب بگویم

کمکم کن
بوی صدای مانده ام نفسم را می گیرد
من آمده ام
کمکم کن
با تن هم پل بسازیم
شاید صدام را به یاد بیاورم
نفس نفس
تن به تن
من آمده ام
آواز بخوانم
اما صدا به صدا نمی رسد
تناب فاصله ای ست
ما به هم نمی رسیم
تبر فاصله ای ست
صدام می افتد
و آهی سبز در هوا تکرار می شود
در حافظه ی بی اجازه ام
سوزن
صدای پای زنی دیگر را می خراشد:
با سقوط دستای ما
در تنم چیزی فرو ریخت
صدا
آویخته از شاخه ها هنوز
و انگار نه انگار
باری
زیر پای حنجره هامان
از چارپایه و هر چیز دیگر خالی ست.
گراناز موسوی/ آواز های زن بی اجازه

۱ نظر:

ناشناس گفت...

ناژو
دور از گزند و تیررس رعد و برق و باد
وز معبر قوافل ایام رهگذر
با میوده ی همیشگیش ،سبزی مدام
ناژوی سالخورد فرو هشته بال و پر
او در جوار خویش
دیده ست بارها
بس مرغهای مختلف الوان نشسته اند
بر بیدهای وحشی و اهلی چنارها
پر جست و خیز و بیهوده گو طوطی بهار
اندیشناک قمری تابستان
اندوهگین قناری پاییز
خاموش و خسته زاغ زمستان
اما
او
با میوه ی همیشگیش ، سبزی مدام
عمری گرفته خو
گفتمش برف ؟ گفت : بر این بام سبز فام
چون مرغ آرزوی تو لختی نشست و رفت
گفتم تگرگ ؟ چتر به سردی تکاند و گفت
چندی چو اشک شوق تو ، امید بست و رفت