روزهای اول که نباشد آنقدر درگیر رفتنش ، چرا رفتنش، چطور رفتنش،می شوی که درکی از فقد نداری! روزهای بعد هر روز چیزی جای خالی اش را به رخت می کشد! بوش، تکه ای از لباسش، گوشه ی خالی لمیدن وقت خستگی اش...! بعد هی دل تنگی ! دل تنگی! دل تنگی! اسمش این هم نیست. امروز که بر می گشتم خانه و یادم آمد که نیستش، دلم تنگ نشد، خالی شد! قدر یک حفره ی بزرگ، دلم خالی شد و بعد سنگین سنگین پاهام رو کشیدم تا رسیدم! جاش خالی بود، اما نه قدر بمی صداش وقت رسیدنم ! جاش خالیه و هیچ وقت، هیچ چیز خالی دل این روزهای من را بعد از مهتابی اتاق بیمارستان و خاکستری این غروب جمعه پر نمی کند...
۱ نظر:
جای خودم بدجوری خالیه تو زندگی همه !
ارسال یک نظر