اینجا را هیچ دوست ندارم. امن تر و آرام تر و بی خاطره تر از امیر آباد است. اما چیزی در آن کوچه ی بن بست،از من پشت دری باقی مانده که هواییم کند! هواییم می کند! هوای آدمهایی را به سرم می اندازد که دورند، خیلی دور،هوای پرسه هام،هوای ترسها و فریادهام، هوای غریبه گی هام، هوای بلوغ های یک شبه ام، شادی های نفس گیرم، پنهان شدن ها و پچ پچ کردنها و وداعهایم؛ هوای خودِ امیر آبادی ام را کرده ام. منِ بی سرزمین هوای جایی به سرم زده. یعنی ماندنی شده ام؟
۱ نظر:
من هم هوایی شده ام، هوای پناه بردن به یک هم صحبت فوق العاده برای خالی شدن، هوای گپ های تا نیمه شب، هوای سر زدن به کتابخونه کوچک پر از کتاب و سی دی های فیلم به روز، هوای شکلات های روی میز کنار جا قلمی پر از مدادهای رنگی و خلاصه هوای نفس کشیدن کنار تووووووووووو
ارسال یک نظر