۵ دی ۱۳۸۸

من بی سرزمین

اینجا را هیچ دوست ندارم. امن تر و آرام تر و بی خاطره تر از امیر آباد است. اما چیزی در آن کوچه ی بن بست،از من پشت دری باقی مانده که هواییم کند! هواییم می کند! هوای آدمهایی را به سرم می اندازد که دورند، خیلی دور،هوای پرسه هام،هوای ترسها و فریادهام، هوای غریبه گی هام، هوای بلوغ های یک شبه ام، شادی های نفس گیرم، پنهان شدن ها و پچ پچ کردنها و وداعهایم؛ هوای خودِ امیر آبادی ام را کرده ام. منِ بی سرزمین هوای جایی به سرم زده. یعنی ماندنی شده ام؟

۱ نظر:

ناشناس گفت...

من هم هوایی شده ام، هوای پناه بردن به یک هم صحبت فوق العاده برای خالی شدن، هوای گپ های تا نیمه شب، هوای سر زدن به کتابخونه کوچک پر از کتاب و سی دی های فیلم به روز، هوای شکلات های روی میز کنار جا قلمی پر از مدادهای رنگی و خلاصه هوای نفس کشیدن کنار تووووووووووو