۳۰ فروردین ۱۳۸۸

دانیال

تو بیست و یک سالگی یه تابستون معلم زبان پسر بچه های راهنمایی بودم. یه کلاس 15 نفره که سه چهار تاشون همون سال شاگرد بابام هم بودن. کلاس منو جدی نمی گرفتن. کلاس بابا رو هم. بابا، من نبود. کلاس من هم کلاس بابا نبود. واسه بابا همیشه کلاس هنرش از کلاس ریاضی مهمتر بود. هیچ وقت اجازه نداد وقت کلاسشو واسه درس مهمتری بگیرن یا بچه ای رو به بهانه ای از کلاسش بخوان. اینها تلافی جدیت بابا رو سر کلاس من در می اوردن. گَنگی بودن واسه خودشون!
این میون من یه فرشته ی نجات داشتم که اسمش دانیال بود.اگه دانیال نبود با اون نگاههای سنگین وقت و بی وقتش و مبصر بازی هاش -خودش یه روز صداشو انداخت تو سرش و گفت از امروز من مبصر کلاسم! با من طرفید- و کتک کاری های بیرون کلاسش من تو اون آشوب هیچ غلطی نمی تونستم بکنم.اون روزا من یه دوست پسری داشتم که یکی دو بار بعداز کلاس اومد موسسه دنبال من.دانیال دیدش. کلاس بعدی گذاشت بچه ها هر آتیشی خواستن سوزوندن و دو روز بعد سر راه اون آقای دوست پسر رو گرفت که این دور و بر نپلکه و از اون روز تا دم در خونه، من رو اسکورت می کرد؛ جوری که نفهمم...

امروز یه پسری رو تو بانک دیدم. از سنگینی نگاهش متوجهش شدم. خودش بود، خود خودش. نگاه گیج منو که دید لبخند زد و رفت... قلبم چند لحظه دیگه نمی زد...هم سن اون روزهای من شده...

هیچ نظری موجود نیست: