۶ بهمن ۱۳۸۷

!گفتی ننویس

...
توصیه ی اکید کردی که ننویسم!
شاید حق با تو باشد! حالا دیگر آنقدر بزرگ شده ای که بفهمی دردهایم را!
اما به استناد آن چیزها که من خواندم و تو نخوانده ای، عزیز دلم، بگذار بنویسم که مخاطب خیالی من بیشتر از خواندن همه ی آنچه نوشتم نگران این بود که چه طور می خوانندش! هیچ آن طوری که تو می خوانی، کسی که نگران دلش بودی نخوانده بود.
حالا که می نویسم باز لابد داستانی هست که ساخته شود!
می گذارم که هر کس راوی نادان کل هر آن چیزی باشد که دلش می گوید!که ذهنیتش می سازد.
همین طور ها آنقدر زنجیر به پای نوشتنم هست که دیگر، باور کن عزیز ترینم! جایی برای بند و بست بیشتر نیست.
بگو که باز بنویسم! که باز مثل همیشه با بغض، با درد بنویسم...
بگذاربنویسم تا باز بپرسی تو چرا وقت نوشتن به این حال و روز می افتی...

هیچ نظری موجود نیست: