چیزهایی هست که من همیشه نگرانم مبادا کسی به وجودشان پی ببرد. نه اینکه راز هایم باشند، نه!
دوست ندارم هیچ کس قصه اشان را بداند. مثلا این جعبه ی کوچک که از آخرین دیدارمان سه سال قبل، پیش من ماند تا دیدار بعدی که ممکن نشد و کار کشید به اینجا که می خوانی، یا این فولدر زرد رنگ توی مای داکیومنت که اسمش روز نوشت است و یک نسخه ی دیگرش هم محض احتیاط در درایو ِ دی ذخیره است. یا نتیجه ی آن آزمایش کذایی ! همه ی این عکس ها و کارتها و کتابهای امضا شده که به احد الناسی نمی دهم ببیند یا بخواندشان. دفترهای رنگ و وارنگ نوشته هام . ترجمه هام، مدادرنگی هام ، و...
چیزهایی هست که با من می میرد. چیزهایی هست که از من مرده و من مرگشان را باور ندارم. نگه اشان داشته ام. چرا به خاک نمی سپارمشان نمی دانم.شاید می ترسم که هنوز زنده باشند، که زنده به گورشان کنم. چیزهایی هم هست که بعد نبودن من زنده می شود. و همینها هستند که می ترسانندم. اگر ناغافل بمیرم... حتی فکرش هم دیوانه ام می کند. با اینها باید چه کرد؟ آدمهای دیگر چه می کنند؟اه! بازچه بر سرم آمده...
دوست ندارم هیچ کس قصه اشان را بداند. مثلا این جعبه ی کوچک که از آخرین دیدارمان سه سال قبل، پیش من ماند تا دیدار بعدی که ممکن نشد و کار کشید به اینجا که می خوانی، یا این فولدر زرد رنگ توی مای داکیومنت که اسمش روز نوشت است و یک نسخه ی دیگرش هم محض احتیاط در درایو ِ دی ذخیره است. یا نتیجه ی آن آزمایش کذایی ! همه ی این عکس ها و کارتها و کتابهای امضا شده که به احد الناسی نمی دهم ببیند یا بخواندشان. دفترهای رنگ و وارنگ نوشته هام . ترجمه هام، مدادرنگی هام ، و...
چیزهایی هست که با من می میرد. چیزهایی هست که از من مرده و من مرگشان را باور ندارم. نگه اشان داشته ام. چرا به خاک نمی سپارمشان نمی دانم.شاید می ترسم که هنوز زنده باشند، که زنده به گورشان کنم. چیزهایی هم هست که بعد نبودن من زنده می شود. و همینها هستند که می ترسانندم. اگر ناغافل بمیرم... حتی فکرش هم دیوانه ام می کند. با اینها باید چه کرد؟ آدمهای دیگر چه می کنند؟اه! بازچه بر سرم آمده...
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر